loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 1263 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
تکان سرش نشان از توجه بود اما من مونده بودم منظورش چیه ... سکوت آقا مهردادباعث شد ویداهم به سخن در بیاد و بگه : نمی خواید بگید چه برنامه ای
آقا مهرداد بی توجه به سوال ویدا رو به حسام گفت خودت توضیح میدی یا من این کارا رو کنم؟!
--نه پدر خودتون زحمتش رو بکشید
--بسیار خب برنامه ام اینه که حسام باید یه جورایی تقسیم اراضی کنه ...خنده ای کرد و دوباره ادامه داد: یعنی اینکه بایستی چند روز رو به ویدا و چند روز را به ارغوان اختصاص بده، دیگه این تقسیم بندی با خود حسامه که این سه روز و نصف پشت سر هم باشه یا یکروز در میان و یا هر جور دیگه ای که راحت تره
وای نه چی میشنیدم ، ویدا بلند شد و گفت این کارا برای چیه عمو حسام چرا باید این کاروانجام بده شما چیزی نمیگی خاله؟من مخالفم شما روز اول یه چیز دیگه به من گفتی خاله یادتونه
--آره دخترم ، سپس رو به اقا مهرداد اضافه کرد : این چکاریه مهرداد من که حرفامو زدم به خود حسام هم گفتم دلم نمیخواد این دختر به هیچ وجه به ما مربوط بشه هرچند اشتباه بزرگ رو زمانی کردم که به حرف داداشم گوش دادم اما حالا نمیخوام بیشتر از این مرتکب اشتباه بشم پس بهتره بیخیال این امر بشی ...حسام هم مخالفه مگه نه پسرم
نفس کشیدن برام سخت شده بود اونا داشتن در مورد من و زندگیم تصمیم میگرفتن ..تا خواستم جوابی بدهم حسام گفت : نه مادر حق با پدرو من با این مساله مخالفتی ندارم شما هم همون موقع که به فکر انتقام از خانواده ی این دختر بودید باید به این مساله هم فکر میکردید
--باورم نمیشه تو این حرفا رو میزنی حسام، من اگه کاری کردم به خاطر خودت بوده چطورحاضری با دختری سر کنی که پدرش تو رو به این روز انداخته ؟ دلت میاد ویدای به این خانمی رو رها کنی و بری سراغ این دختره ی دهاتی که انگشت کوچیکه ی ویدا هم نمیشه ، به خدا اگه بخوای ...
--مادر من این حرفا چیه ..من کی ویدا رو رها کردم و چسبیدم به این..شما هم اینقدر اون مساله ی لعنتی رو یاد آوری نکنید که دیگه همه چی تموم شد و حالا به لطف اصرار شما اسم این دختره تو شناسنامه ی منه پس باید با این قضیه هم کنار بیایید هم شما و هم تو ویدا
تحملم تموم شد با دلخوری گفتم : اولا که این دختره اسم داره و اسمش هم ارغوانه ، دوما فکر میکنم حق دارم در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم و باید بگم من هیچ علاقه ای برای قبول این برنامه ندارم و شما خانم میتونید پسرتون رو کامل برای عروستون بدونید ، و خیالتون از بابت من راحت باشه
--هه فکر کردی من نمیدونم این حرفات با پا پیش کشیدنه ..اگه علاقه ای به این امر نداری چرا باید حسام روبه محض دور دیدن ویدا بکشی خونه ات؟ چرا باید اون حرفای دروغ رو به حسام بزنی که بخواد به خاطر توئه دهاتی بیفته به جون عروس من؟ ها بگو ..من شماها رو میشناسم ..
--خانوم
--نه مهرداد بزار بگم قبلا هم گفتم فکر نکن از قبال حسام به مال و منال میرسی کور خوندی برگه ای که امضا کردید رو میخوای نشون بدم پس این فکرا رو از سرت بیرون کن
خونم به جوش اومد : من هیچوقت دروغ نگفتم ومیتونید از عروستون بپرسید ضمنا قصد شوراندن پسرتون رو هم نداشتم الان هم بهتره تا حرمت ها بیشتر از این نشکسته از اینجا برم ....و بلافاصله از جایم بلند شدم، اقا مهرداد خودش رو به من رساند و دستم را گرفت و با خواهش ازم خواست بمانم تا این قضیه تمام شود و سپس رو به جمع بر حتمی بودن این امراشاره کرد و صحبتهایی که علاقه ای به شنیدن آن نداشتم و بیشتر برای راضی کردن زن و عروسش بود...دخالت نکردم چون میدانستم قرار نیست این اتفاق بیفته ، ظاهرا تا حدی اونا رو قانع کرده بودچون برنامه به این صورت بود که هر دو روز خونه ی یکی از ما میموندو جمعه را هم نصف میکرد...چه مزخرف همیشه از مردای دو زنه متنفر بودم اینکه چطور میتونستند با دوزن باشن و بدتر از ان زنی که شوهرش رو با دیگری شریک میشد اما متاسفانه روزگار بر من آورد از آنچه بیزار بودم.
--باورم نمیشه تو این حرفا رو میزنی حسام، من اگه کاری کردم به خاطر خودت بوده چطورحاضری با دختری سر کنی که پدرش تو رو به این روز انداخته ؟ دلت میاد ویدای به این خانمی رو رها کنی و بری سراغ این دختره ی دهاتی که انگشت کوچیکه ی ویدا هم نمیشه ، به خدا اگه بخوای ...
--مادر من این حرفا چیه ..من کی ویدا رو رها کردم و چسبیدم به این..شما هم اینقدر اون مساله ی لعنتی رو یاد آوری نکنید که دیگه همه چی تموم شد و حالا به لطف اصرار شما اسم این دختره تو شناسنامه ی منه پس باید با این قضیه هم کنار بیایید هم شما و هم تو ویدا
تحملم تموم شد با دلخوری گفتم : اولا که این دختره اسم داره و اسمش هم ارغوانه ، دوما فکر میکنم حق دارم در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم و باید بگم من هیچ علاقه ای برای قبول این برنامه ندارم و شما خانم میتونید پسرتون رو کامل برای عروستون بدونید ، و خیالتون از بابت من راحت باشه
--هه فکر کردی من نمیدونم این حرفات با پا پیش کشیدنه ..اگه علاقه ای به این امر نداری چرا باید حسام روبه محض دور دیدن ویدا بکشی خونه ات؟ چرا باید اون حرفای دروغ رو به حسام بزنی که بخواد به خاطر توئه دهاتی بیفته به جون عروس من؟ ها بگو ..من شماها رو میشناسم ..
--خانوم
--نه مهرداد بزار بگم قبلا هم گفتم فکر نکن از قبال حسام به مال و منال میرسی کور خوندی برگه ای که امضا کردید رو میخوای نشون بدم پس این فکرا رو از سرت بیرون کن
خونم به جوش اومد : من هیچوقت دروغ نگفتم ومیتونید از عروستون بپرسید ضمنا قصد شوراندن پسرتون رو هم نداشتم الان هم بهتره تا حرمت ها بیشتر از این نشکسته از اینجا برم ....و بلافاصله از جایم بلند شدم، اقا مهرداد خودش رو به من رساند و دستم را گرفت و با خواهش ازم خواست بمانم تا این قضیه تمام شود و سپس رو به جمع بر حتمی بودن این امراشاره کرد و صحبتهایی که علاقه ای به شنیدن آن نداشتم و بیشتر برای راضی کردن زن و عروسش بود...دخالت نکردم چون میدانستم قرار نیست این اتفاق بیفته ، ظاهرا تا حدی اونا رو قانع کرده بودچون برنامه به این صورت بود که هر دو روز خونه ی یکی از ما میموندو جمعه را هم نصف میکرد...چه مزخرف همیشه از مردای دو زنه متنفر بودم اینکه چطور میتونستند با دوزن باشن و بدتر از ان زنی که شوهرش رو با دیگری شریک میشد اما متاسفانه روزگار بر من آورد از آنچه بیزار بودم.
بعد از اون جلسه ی مسخره که به نظرم چندش ترین موضوع مطرح شد رفتم خونه و اصرار آقا مهردادبرای رفتن با حسام رو رد کردم یکی نیست بگه آخه شما پیش خودت فکر نکردی چطوری دوتا هوو کنار هم بشینن توی یک ماشین ؟ حتما قراربود من عقب بنشینم؟ هه کور خونده هم ویدا هم اون حسام اگه فکر کنن مثل این مدت کوتاه میام ، حالا که قراره تحملشون کنم باید طوری رفتار کنم که به خودشون اجازه ی برتری طلبی نسبت به من رو نداشته باشن...یاد حرفای خانم افتادم که چقدر از ویدا تعریف میکرد .درسته از نظر زیبایی حرف نداشت اما از نظر ادب و نزاکت ...خوشم اومد چند بار هم به خود خانم بی احترامی کرد و محلش نداد آی دلم میخواست بگم بفرما خانم اینم از عروست!اونوقت من با اون همه توهین یکبار بی احترامی نکردم و به خاطر حقی که بهش میدادم حرفی نمیزدم...جناب حسام هم که بعد از ختم جلسه مشغول صحبت با پدرش بود ..بهش نمی اومد از اون پسرایی باشه که به حرف مامان باباهاشون هستند، اما برخی رفتاراش عکس اینو نشون میداد.پوفف کاشکی صدف قبول میکرد امشبو بیاد اینجا باید با یکی حرف بزنم...اوایل گمان میکردم صدف به خاطر آشنایی که با خانواده ی آریا داره نمیتونه قابل اعتماد باشه اما از بعد جریان عقد، دوستی خودش رو ثابت کرد و به خاطر من کمتر با اونا رفت و آمد داشت و گاهی هم که سری به آنجا میزد به قول خودش به خاطر کسب اطلاعات بود...در مورد اطلاع ویدا از اومدن مامان بابا ، اکرم گفت که ظاهرا از مامان صدف مطلع شدن ، حالا قراره جزئیات رو از صدف بپرسم.
بعد از تعویض لباسام و چیدن میوه صدف هم زودی پیداش شد
--دختر تو که انگاری پشت در بودی که زودی پیدات شد
--دلت بخواد من زود اومدم خوبه واست ناز می اومدم تا منت کشی کنی؟
--برووو من و منت کشی عمرا
--حیف که زشته برم خونه وجهه ی تو پیش مامانم خراب میشه وگرنه میفهمیدی منت کشی چیه؟
--خیلی خب بابا ناز نکن بیا برو لباساتو عوض کن که کلی سوال دارم ازت
--اول خبرای دسته اولو رو کن بعدا سوال اوکی؟!
--باشه برو تا من چیزی بیارم بنوشیم
بعد از نشستن کنار هم واسه صدف همه رو تعریف کردم
--به نظر تو باید چکار کنم ؟ هیچ خوشم نمیاد این پسره بیاد اینجا
--این پسره شوهرته و تو هم بهتر از هر کسی میدونی که این حق رو نداری مخالفت کنی اما باهاش حرف بزن شاید قبول کرد
--گمان نمیکنم وگرنه دلش درد نمیکرد با مادرش و ویدا اونطوری حرف بزنه که دلخور بشن
--اوپسس پس کار خودتو کردی
--یعنی چی؟؟
--خب معلومه دیگه اگه جلوی منم با یه لباس کوتاه رژه میرفتی میخواستم موندنی بشم اینجا
مشتی به بازوش زدم و : گمشوو منحرف ..تقصیر منه که اون جریانو واست تعریف کردم از اون روز تا حالا کشتی منو...
--خب مگه دروغ میگم هیکل به این س...
--اِ صدف گفتم اینطوری حرف نزن یاد این دختر خ.ر.ا.ب.ا. میفتم در ضمن اون خودش یکی خوشکلتر از من داره فراموش که نکردی
--شاید واسه اون همون جریان هر میوه ای و هر طعمی رو داری
-- من رو بگو با کی اومدم مشورت کنم تو که ذهنت از اون حسام هم منحرف تره
--ولی به نظر من قبول کن شاید اینطوری از بلا تکلیفی در اومدی
--نمیخوای واضح حرف بزنی؟
--منظورم اینه که تو که نمیتونی تا آخر عمرت همینطوری بمونی
--ولی من منتظر برنامه ریزی اونا نبودم که شوهردار بشم
--منم این نظر رو ندارم اما میگم کمی منطقی فکر کن آقا مهرداد تا کی پشت توئه؟ یا خودت تا کی میتونی با این وضعیت زندگی کنی وقتی همه تو رو زن شوهردار میدونند چه فرقی میکنه او اینجا باشه یا نه؟ همین خاتون مگه میدونه شما دوتا تا حالا با هم نبودید نه. بقیه هم جای خود
--ولی من اینطوری راحتم ، نمیخوام بیشتر از این تحقیر شم ، حداقل اینطوری میدونم که هیچ حسی بینمون نیس اما...
--میخوای بگی ممکنه حسی بوجود بیاد
--من ازاونا به اندازه ای توهین شنیدم که میدونم غیر تنفر حس دیگه ای جای نمیگیره ولی میترسم صدف اینکه قلب من بیشتر از این سیاه بشه ، بخدا من آدمی نبودم که بخوام از کسی بد بگم یا ...اما از وقتی اومدم اینجا حتی نمیتونم یه فکر مثبت در مورد رفتار اونا داشته باشم و احساس میکنم پشت هر حرکت و حرفی توهین و تحقیری پنهان است
--چرا سعی نمیکنی دیدت رو عوض کنی
--به نظرت میشه ؟ نه صدف امکان نداره
--پس بازم مجبوری قبول کنی
--تو که حرف خودتو میزنی من میگم خوشم نمیادبخوا...
پرید وسط حرفمو کلافه گفت : یه دقیقه امون بده تا بگم ..منظور من طلاقه
--هه مثل اینکه فراموشی گرفتی اونا به هیچ وجه منو طلاق نمیدن
--خب دیوونه منم همین رو میگم اونا که با یه زن یکدنده و لجباز زندگی نکردن که نتونن تحملت کنن
--اگه اومدیم و بعد اون بازم قبول نکردن چی؟
--اگه طلاق جواب نداد حسنش اینه که دوباره بر میگردی به وضعیت الان
حق با صدف بود از اون حسام لجباز معلوم بود کوتاه بیا نیس خصوصا که جلوی مادرش اون حرفو زده بود اما شاید با رفتار من بی خیال بشه و دست از سر من برداره
--ولی من موندم حسام خان روزارو قاطی نمیکنه؟ خوش به حال اون حتمی کلی کیف میده تنوع داشتن
یکی کوبیدم تو سرش تا دیگه از این حرفای منزجر کننده نزنه، از اینکه با صدف مشورت کرده بودم سبک شدم و میتونستم بهتر تصمیم بگیرم، شاید قبلا مامان این نقشو داشت اما الان دیگه نمی تونستم در مورد این مسایل باهاش حرف بزنم همون قضیه ی ویدا به اندازه ی کافی ناراحتش کرده بود .آره اینطوری بهتر بود شاید اگه میفهمید حسام نسبت به من هم بی مسئولیت نیس از ناراحتی شون کم میشد آه ه ه یعنی همون اندازه که اونا برام مهم هستن من هم براشون مهم هستم؟...خب معلومه وگرنه مانی اون همه بی تابی نمیکرد و بابا شرمنده نمیشد.
--راستی صدف مامان تو گفته بود خانواده ی من اومدن ؟
--آه شرمنده ارغی بخدا یه عالمه با مامان دعوا کردم که چرا گفته و شر به پا کرد ، مامان قصدش این بود به اونا بفهمونه خانواده ات بر عکس اونا تو رو رها نکرده ان به امون خدا ولی اینکه ویدا چطوری فهمید حسام میومده اینجا رو نمیدونم.بازم ببخشید تقصیر من بود دهن لقی کردم
--نه بابا اشکالی نداره خوبیش این بود دیگه مجبور نیستم از این به بعد دروغ بگم و پیش خدا شرمنده.حالا هم پاشو بریم یه چیزی واسه خوردن درست کنیم که صدای شکمم در اومد
--مگه اونجا غذا نخوردی
--دلت خوشه ها اگه دو دقیقه ی دیگه میموندم خرخره ام جویده شده بود ، اونوقت آقا مهرداد میگه بمون دخترم با حسام اینا برگرد خونه..
--آره جالب میشد تو و ویدا سر جلو نشستن گیس کشی میکردین اونوقت حسام مجبور میشد بره عقب که شما دعوا نکنید
--نه جانم اونوقتم سر رانندگی دعوامون میشد
--الحق که هوویید شما دوتا...

دقیقا یک هفته ای از اون جلسه ی خانوادگی گذشته بود و خبری از هیچکدام نداشتم ، ظاهرا اونقدرها هم که فکر میکردم این حسام استقلال نداشت واسه تصمیم گیری هرچند به نفع من بود و چی از این بهتر که بیخیالم بشه اما زهی خیال باطل دقیقا همون روزی که داشتم به شانس خوبم آفرین میگفتم زدو بخت سفیدم لباس اصلی رو نمایان کرد یعنی آخر بدشانسی ....مقداری از کارای بچه ها رو آورده بودم خونه تا مرتب هرکدوم رو جدا کنم ودرون کلیر بوک خودش بذارم ، ساعت حدودای سه و نیم بود و چون همونجا با یکی از مربی ها خوراکی خوردم گرسنه نبودم وترجیح دادم اول کارام رو بکنم بعد برم سراغ غذا اما بالاخره صدای قارو قور شکمم بلند شد و منم مجبور کرد پاشم به دادش برسم، از بیرون که اومده بودم فقط پالتو ام رو در آورده بودم و چون هوای خونه گرم بود با همون تاپ کوتاه و شلوار بیرونی مونده بودم، غذایی رو که دیشب درست کرده بودم روی اجاق گذاشتم تا گرم شود و خودم مشغول تهیه ی سالاد ..آخه عادت داشتم با ماکارونی حتما سالاد بخورم، با خودم قسمتی از مناجات امیرالمومنین رو زمزمه میکردم که
--فکر نمیکردم برخلاف چیزای دیگه صدای خوبی داشته باشی
چاقو از دستم افتاد توی ظرف سالادو چیزی به قالب تهی کردنم نمونده بود..نفس حبس شده ام رو ازاد کردم و به طرف او که تکیه به دیوار اپن زده بود، چرخیدم
--شما همیشه بدون اجازه میای خونه مردم؟
به طرفم اومد و با تک ابروی بالا رفته اش گفت ک خونه ی مردم ؟ منظورت اینجاست؟
--دقیقا
صندلی عقب کشید و پشت میز روبروی من نشست
--ولی تا اونجا که من میدونم اینجا میتونه خونه ی منم باشه
باز خوبه گفت "میتونه"و نگفت خونه ی خودش تنها ..حتما اطلاع داره اینجا به نام منه،
--ولی من دوست ندارم بدون اطلاع من بیایید اینجا
--ولی من فکر کردم تو میدونی قراره بیام اینجا
داشت از لحنم تقلید میکردبچه پررو...
--از کجا باید میدونستم ؟!
--از اونجا که اینبار نوبت توئه ازم پذیرایی کنی
--چیییی؟؟
گوشهایش رو گرفت و گفت : چه صدای تیزی داری دختر نه به اون صدای بمی که موقع خوندن داشتی نه به این جیغ بنفش
داشت از زیر جواب دادن فرار میکرد...
--لطفا طفره نرو،
--غذات نسوزه ذغال بدی به خوردمون روز اول شوهرداریت
الان یعنی جوابمو داد ؟! میگم پرروئه میگید نه ! بفرما شیطونه میگه یه شوهرداری نشونش بده که ...
--ولی من گفتم علاقه ای به شوهرداری ندارم ظاهرا تو اون جلسه گوشاتون مشکل پیدا کرده بود احیانا
--اوممم نه ولی اینو خوب یادمه که گزینه ای به نام اختیار نداشتیم
داشت عصبیم میکرد ..همانطور که زیر غذا رو خاموش کردم برگشتم و جواب دادم :
ببین آقا من مثل ویدا خانمتون نیستم که منتظر شوهر باشم و به خاطرش حرمتها رو بشکنم پس لطف کنید با خیال راحت به ایشون برسید و در قبال من احساس مسئولیت نکنید
--متاسفم تو این یه مورد شدید مسئول پذیرم و نمیتونم شانه خالی کنم شما هم مجبورید به قبول این مسئله
--اوففف چرا هر چی میگم یه چیزی میگید من اگه نخوام که...
کلافه وسط حرفم پرید و گفت :ولی ما با هم یه قراری داشتیم
--کدوم قرار؟!
--قرار بود به مدت یکماه هرچی میگم شما گوش کنی، یادت که نرفته؟!
--یادم نرفته اما مثل اینکه شما یادتون رفته همه چی بهم ریخت اونم به لطف خانوم شما، پس قراری نمیمونه
--واسه من مغلطه بازی نکن دختر خودت میدونی که مقصر نیستم و نقشمم خوب بازی کردم پس تو هم جرزنی نکن ، الانم اگه میشه غذاتو بکش که ضعف کردم
یه نگاه خشم اژدهایی بهش انداختم که از رو بره اما دریغ ازتکان خوردن چشمی ..مژه ای ...مردمکی صاف زل زده تو چشام که خودم از رو رفتم .با گفتن بچه پررویی که شنید به چیدن میز پرداختم ...کمی کوتاه اومدم شاید به خاطر نقشه ای که در سر داشتم و شاید هم به خاطر حقی که بر گردنم بود (منظورم اطاعت از شوهری که اسلام بر اون تاکید داشت) اما نمیخواستم فراتر از اون بره چون اگر قرار بود من برای اوهمسری کنم او هم باید طبق آنچه آموخته بودم همسری میکرد ولی تاکنون چیزی دال بر آن ندیده بودم.در سکوت غذایمان را خوردیم واو بی تشکر ازآشپزخانه خارج و مشغول تماشای تی وی شد..
مطمئنا اگر سن بیشتری داشت میگفتم لقمان از این ادب آموخت ...یعنی با ویدا هم اینطوری رفتار میکرد ؟ عمرا!

بعد از مرتب کردن اشپزخانه به طرف اتاق کارم راه افتادم ، حسام روی کاناپه ی جلوی تی وی دراز کشیده بود و کانال عوض میکرد، بی توجه به او در اتاق رو بستم ، شاید اگر بی تفاوتی ام را میدید خودش میرفت. چون عادت داشتم کاری که بهم محول میشد رو همون موقع انجام بدم خسته از مرتب کردن کاغذا و کارهای دستی بچه ها، کش و قوسی به خودم دادم و با دیدن تاپ دو بنده ی کوتاه تنم انگشتم را به دندان گرفتم ...وای الان این حسام فکر میکنه من عمدا این لباسا رو جلوی او میپوشم ...خب به من چه خودش دید که غافلگیر شدم...منم که خاطرم نبود چی پوشیدم..وای که مامان چقدر بابت این حواس پرتی که در مورد لباس دارم بهم غر میزد ...ولش کن اون که دیگه هم بالا تنه رو دید و هم پایین تنه رو ..تازشم اون که محرمه و ایرادی نداره......اما چیزی درون مغزم پررنگتر جواب سوالی رو میداد که اجازه ی خودنمایی بهش رو نمیدادم : مطمئن باش با این طرز لباس هم اون بهت نگاه نمیکنه چون ویدا جونش از تو ....اَه ه ه چرا باید مدام خودمو با ویدا مقایسه کنم کاری که ازش متنفرم..همیشه بودم چون معتقدم خدا من رو خیلی دوست داره که تمام نکات مثبت و خوب رو در من قرار داده و شاید به خاطر همان غرور ناشی از خوب بودنمه که حالا به یکباره تمام آنها در حال کمرنگ شدنه ..شاید خدا میخواد بهم بفهمونه آیا خودم به تنهایی هم میتونم خوب باشم ؟! نگاهی به سالن انداختم ، خبری از حسام نبود حتما برگشته پایین شانه ای بالا انداختم وقهوه جوشو زدم به برق...تا قهوه آماده میشد رفتم اتاقم تا شانه ای به موهایم بزنم چون موقع کار از بس دست کرده بودم تو موهام عین برق گرفته ها شده بودم باز شانس آوردم که بلنده...در اتاقو باز کردم و ...دهانم مثل در اتاق باز موند، این که نرفته بوددد و رو تخت من خوابیده بود ، پس چرا نرفته بود پایین ؟ یعنی واقعا میخواد طبق همون برنامه زندگی کنه ؟ پوفف یکی نیست بگه اخه مجبوری اینطوری خودتو گرفتار کنی؟ رفتم جلوی آیینه نشستم و آروم وبی صدا مشغول شانه زدن موهایم شدم و همینطور دید زدن ...چقدر آروم و مهربون نشون میداد توی خواب البته این طبیعی بود آدما موقع خواب معصوم و مهربون میشدن و حسام هم جزء اونا اما چهرهاش یه چیزی داشت که نگاه منو خیره میکرد همیشه از صورتهایی که مردانه میزد خوشم می آمد و از شانس من که هیچ خوب نبود حسام هم اینگونه بود، نفس عمیقی کشیدم که متعاقب آن شانه از دستم افتاد و در اثر برخوردبا گوشه ی میز ارایشی صدا ایجاد کرد ، یکدفعه از جا پرید و نگاهش در نگاه وحشت زده ی من گره خورد،
--سلام ...باور کن از دستم افتاد
یه نگاه به زمین کرد و دوباره خیره شد به من ، یکدفعه با صدای بلندی خندید ، واااا نکنه دیوانه شد از خواب پروندمش ؟
--جالبه چرا تو هر وقت میترسی یهو سلام میکنی؟ ادبت هم مثل آدمیزاد نیست
نه بابا از همیشه هم عاقلتره ، از خودم عصبی بودم که چرا بیخودی ترسیدم، آروم زیر لب گفتم : هرهریخ نکنی بچایی
--باز شنیدم چی گفتی یخمک خانم
یعنی حرف زدنش تو حلقم همین چند دقیقه پیش داشتم میگفتم چهره ای مردانه داره اما حیف که اخلاقش بیشتر به پسرای تخس میخوره. از جایم برخاستم و دست به کمر گفتم : اصلا تو چرا نرفتی و اومدی تو اتاق من خوابیدی؟
--اتاق تو نه و اتاق ماااا....مثل اینکه فراموشی داری گفتم که تا دوروز دیگه من اینجاهستم –تو که اینجا وسیله ای نداری
--مشکلی نداره وسایل مورد نیازمو میارم اینجا
--یعنی تو خسته نمیشی هر دوروز وسایلتو بالا پایین کنی؟!
--اممم راست میگی ...میرم مجدد میخرم
اوفففف ، بلوز جلو بازی روپوشیدم هر چند دیر بود اما بهتر از هیچی بود که باز با لبخند کج او مواجه شدم با غیض گفتم : شما نمیخوای از رو تخت من پاشی؟
چشمکی زد و شیطون گفت : از این به بعد تخت منم هست
--کی گفته ؟
--خودت خواستی
--من شکر بخورم از این درخواستا بدم
--پس این تخت دونفره رو برای چی گذاشتی اینجا؟!
--اینو پدر عزیزتون لطف کردن
--خب پس حتما بابا هم منظورش همین بوده
میدونستم اگه بحث کنم تا فردا ادامه پیدا میکنه این که از رو نمیره یکدفعه دیدی رسید به جاهایی که نباید..
--من میخوام برم قهوه بخورم ، تو هم اگه میخوای بهتره بیای
--حوله داری برم حموم
چشام چهارتا شد : چیییی...حوله ی من ؟! عمراً
دوباره قهقهه زد : سکته نکنی حالا...گفتم خوش بحالت بشه و گرنه من از تو حساس ترم خانوممم
از اینکه دستم انداخته بود لجم گرفت : مثل اینکه اشتباهی تو جا پنیری خوابیده بودی و از اتاق خارج شدم ...برو واسه ویدا جونت خوشمزگی کن مرد گنده و صدای بلند او که : بازم شنیدم خانم غرغرو
نمیدونم چرا درجه ی صمیمیتش بالا رفته !؟چند دقیقه بعد اونم اومد تو سالن و کنار من نشست و لیوانی رو که براش ریخته بودم برداشت و یه قلپ از اون خورد وگفت : قهوه اتو خوب درست میکنی ...خوبه که میدونی توی لیوان میخورم
سرم رو تکان دادم که ادامه داد: اگه بیکاری آماده شو بریم بیرون که من هم خریدامو کنم
دو دل بودم اینکه قبول کنم یا نه هم دوست داشتم باهاش برم و هم میترسیدم مثل سری قبل بهم کم محلی کنه ، با خودم درگیر بودم که بالاخره از جام بلند شدم تا آماده شوم... چادر رو روی دستم انداختم و رفتم که جلوی آینه قدی سالن سر کنم ، با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت آماده شدی؟؟
--بله ...معطل شدی
--نه نه....بیچاره تعجب کرده بود زودی آماده شدم
-- پس وایسا تا منم آماده شم .....و به طرف روشویی رفت ، با موهاو لباس مرتب تری برگشت و همونطور که میگفت : موقع برگشت باید چند دست لباس بیارم بالا به طرف در رفت چادرم رو سرم کردم و پشت سرش از خونه زدم بیرون که همزمان با خروج خاتون بود
--سلام خاتون جون خوبید
--سلام خاتون خانم
--سلام جناب مهندس خوبید؟ و سپس رو به من اضافه کرد : سلام به روی ماهت دخترم من خوبم تو چطوری؟
لبخندی زدم و : منم خوبم دیگه به من سر نمیزنید نکنه رفیق جدید پیدا کردید
--نه مادر جان این حرفا چیه ...جایی میرفتید مزاحم نباشم
--اختیار دارید قراره بریم خرید شما چیزی نیاز ندارید
--نه مادر مرسی
حسام رو به خاتون گفت : اگه جایی میرید برسونمتون
--راستش منم میخواستم برم جایی اگه..
--خب پس شمام بیاین خاتون
خاتون رو تا مقصد رسوندیم و خودمون هم رفتیم بازار، بیشتر خریدش لوازم شخصی بود و یکی دو دست هم لباس راحتی برای خونه ..حرف زیادی بینمون رد وبدل نمیشد و من عملا از اومدن پشیمان شدم ،کنار مغازه ای ایستاد و گفت ک اگه ممکنه اینجا منتظر باش یک خرید کوچولو از دوستم دارم زود میام
با سر قبول کردم واو داخل مغازه شد، دلم گرفت و با دیدن زوجایی که دست هم رو گرفتن و با لبخند با هم صحبت میکردند بیشتر شد ، با من که حرف نمیزد فاصله اش هم اونقدری زیاد بود که حدس اینکه علاقه ای به بامن بودن نداره آسان بود ، الان هم با اون حرفش رسما گفت نمیخواد رفیقش من رو باهاش ببینه، چیزی راه گلویم را سد کرده بود که دلم نمیخواست بشکند به خاطر سرازیر نشدن اشکام تصمیم گرفتم تنهایی بقیه ی پاساژ رو نگاه کنم حداقل اینطوری میگفتم تنها هستم ودلم نمیسوخت....بی معرفت بلد نبود یه تعارف کنه که من چیزی لازم دارم یا نه؟!
آنقدر غرق خرید و نگاه کردن شدم که زمان از دستم خارج شد و وقتی به خودم اومدم که مانند میر غضب به من خیره شده بود ، همانطور که در دل یا خدا میگفتم گامهایم را بلند تر برداشتم وبا رسیدن به او دوباره سلام کردم اَه گند بزنی ارغوان این سلامت چی بود!

بدون حرفی به طرف در خروجی پاساژ رفت و منم دنبالش خدا به خیر بگذرونه ....به محض نشستن تو ماشین صدای عصبی اش بلند شد : تا حالا کدوم گوری بودی؟ مگه من نگفته بودم همونجا بایست تا برگردم؟ دو دقیقه نمیتونستی یه جا وایسی؟ تقصیر منه که توئه ندید بدید رو برداشتم با خودم آوردم بازار...
چونه ام شروع به لرزیدن کرد ، مواقعی که خیلی ناراحت میشم و نمیتونم حرفی بزنم این حالت بهم دست میده ، رویم را به طرف شیشه کردم و با دست جلوی لرزشش رو گرفتم نه الان وقت ضعف نبود..
دوباره غرید: چیه زبونتو جا گذاشتی ؟...خب معلومه خودش میدونه چکار کرده که صداش در نمیاد ؟ اگه منم بودم یکی رو دوساعت علاف خودم میکردم جیکم نمیزدم ، پس اون موبایل کوفتیت چیه خریدی ؟ تو که فرهنگ استفاده از اونو نداری واسه چی میزاری کیفت؟ هانننن....
نمیخواستم جواب بدم یعنی این بغض لعنتی اجازه نمیداد پس سکوت کردم و به بیرون چشم دوختم ، وقتی سکوتمو دید ماشین را با صدای وحشتناکی به حرکت درآورد..اشکهام سرازیر شد چرا باید اجازه میدادم سرم فریاد بزنه و من رو ندید بدید صدا کنه؟ چرا گفت فرهنگ استفاده از موبایل رو ندارم در صورتی که موقع رفتن یادم اومد که از رو اپن برنداشته بودمش و چون توی آسانسور بودم برنگشتم...چرا فکر نمیکنه منو نیم ساعت معطل کرده بود و من ایرادی نگرفتم در صورتی که میتونستم برم تو مغازه و به حرفش گوش نکنم....
به محض توقف به سرعت به طرف خونه رفتم و حتی جواب سلام شمس رو هم ندادم ، کیف و چادرم رو گوشه ای انداختم و با همون لباسا افتادم روی تخت، تقصیر خودم بود که با او رفتم ...چرا فکر کردم مهربان شدن او نشانه ی ...لعنت به من اگه بخوام بهش فکر کنم ، اشکهایم را پاک کردم و به طرف آشپزخانه رفتم باید واسه خودم شام آماده میکردم تصمیم گرفتم کتلت درست کنم ....هنوز نیومده بود...نمیخواستم بهش فکر کنم...حتما ترجیح داده پیش ویدا بمونه...بهتر، منم ترجیح میدم تنها باشم..
بعد از سرخ کردن کتلت ها با یک دوش آب گرم میشد از بوی سرخ کردنی دور شد .بعد از پوشیدن لباس وپیچاندن حوله به دور سر از حمام خارج شدم صدای تی وی می آمد ...من که روشن نکرده بودم پس حتما...آره خودش بود که داشت فیلم نگاه میکرد، هنوز متوجه من نشده بود، به اتاق روبرویی که اتاقم بود رفتم و در را محکم بستم تا بشنود ..پسره ی پررو با چه رویی دوباره اومده اینجا؟! اوه اینجا رو وسایلش رو هم گذاشته روی تخت حتما من باید تو کمد جا میدادم..عمرا اگه این کارو کنم جلوی آیینه نشستم و چون عادت به سشوار کشیدن نداشتم فقط با حوله نم آن را گرفتم ، با وضویی که قبل از حمام گرفته بودم به نماز ایستادم و سعی کردم ذهنم را از حسام و آنچه مربوط به او بود دور کنم و به خدا و کلماتی که ادا میکردم توجه کنم ، بعد از نماز با آرامش بیشتری از اتاق خارج شدم و دوباره رفتم اشپزخانه..مشغول چیدن میز بودم که زیر چشمی اومدنش رو دیدم صندلی رو عقب کشید و نشست ، اوفف رو که نیس از سنگ پا هم رد کرده... ظرف کتلت رو گذاشتم و خودم هم نشستم
--این همه ساعت اینو درست کردی ؟
منفجر شدم از پرروییش و همه ی غضبم رو در نگاهم ریختم و چشم شدم به او...
--اوه اوه حالا چرا میزنی ...حواسم نبود بیشتر وقتت رو توی حموم بودی
و اشاره به موهای نمدارم کرد که کمی از آن روی شونه ام ریخته بود، برای خودم کشیدم و شروع کردم جواب ندم بهتره.
--حالا چرا سکوت کردی ؟ میخوای بگی ناراحتی ؟
وسط حرفش پریدم و گفتم میشه غذامونو بخوریم...طوری نگاه کرد که مجبور شدم چشم از او بگیرم ..نمیخواستم باهاش در مورد اون موضوع بحث کنم .
سکوت بین ما تا موقع خواب ادامه داشت حتی زمانی که چای و میوه جلویش گذاشتم ...میهمان نبود اما ، شاید این عادت مامان به من هم رسیده بود که همیشه بعد از غذا حتی اگر پدرچیزی میل نداشت باز هم از او پذیرایی میکرد ، وسایلش را از روی تخت کنار کمد گذاشتم و یکی از کشوها و نیز یک طبقه از کمد رو خالی گذاشتم تا وسایلش رو در آن بچینه سپس روی تخت نشستم ، گوشیم زنگ خورد . اسم صدف لبخند رو بر لبم نشاند
--سلامممم گوش ماهی خودم
--سلام و زهرعنکبوت ...گوش ماهی خودتی و اون هووت
--چکار اون بنده خدا داری ...خوبی گلم چی شد یادی از من بینوا کردی
--نه تو بگو چی شده ببینم چشمت به شوهرت افتاده مهربون شدی ...گلم ؟از تو این حرفا بعیده
--حقته با تو همونطوری حرف زد حالا بنال نصف شبی مزاحم شدی
--برو بابا نصف شب کجا بود تازه سرشبه..نکنه مزاحم عیش شماو آقا حسامت شدم ؟
--کی گفته او اینجاست؟
--با توجه به محاسباتی که انجام دادم امروز نوبت تو بود دیگه
--پوففف از دست تو صدف مگه بیکاری آمار اونو میگیری
--بیخی حالا بگو چکارا کردین ؟ به کجاها رسیدین؟ امیدی هست ویدا رو از گود خارج کنی یا نه ؟ میشه..
--اَه صدف یه دقیقه زبون به دهن بگیر ..چی چی میگی واسه خودت خجالت بکش
--خب پس همه رو واسم بگو
در اتاق به صدا دراومد و بلا فاصله هیکل آقا توی چارچوب ظاهر شد
--خب عزیزم مزاحمت نباشم شب خوش
-- عزیزم رو ول کن تعریف کن ببینم
--فردا میبینمت خداحافظ
و گوشی رو قطع کردم میدونستم الان باران فحش صدف شروع میشه...
نگاهی به وسایلش انداخت به طرفشون رفت وکیسه ای رو برداشت و به طرفم گرفت :
این رو تو ماشین جا گذاشته بودی
از دستش گرفتم و نگاهی انداختم آره فراموش کرده بودم با خودم بیارم البته هر کس دیگه ای هم بود همین اتفاق میافتاد اونم با اون ماجرایی که ....
تیشرتش روکه دراورد چشام چهارتا شد ، این چرا اینجوری میکنه؟
به طرفم چرخید و وقتی من رو خیره به خودش دید چشماشو ریز کرد و شیطون نگاهم کرد، لبم را گزیدم و به گلهای روی فرش خیره شدم اما تمام ذهنم تصویر او را نشان میداد ، آب دهانم را قورت دادم و از روی تخت بلند شدم
--جایی میری؟
--نه ..یعنی اره میخوام آب بخورم
خنده ای کرد و گفت : پس واسه منم بیار
فوری از اتاق خارج شدم ، خجالت کشیده بودم و این را او هم متوجه شده بود، تا حالا نشده بود مردی را برهنه ببینم ...حالا فکر میکنه من محو اندامش شده بودم که زل زده بودم بهش.....بخدا من فقط شوکه شدم از کارش...خب من ..( حالا نمیخواد این همه با خودت کلنجار بری من که میدونم تو چشم پاکی....گمشووو کی از تو نظر خواست منحرف) دو لیوان آب سرد خوردم و با لیوانی دیگر یه طرف اتاق براه افتادم با این امید که لباسش را تن کرده باشد.


زیر چشمی نگاه میکردم که خنده ای کرد و گفت : موقع خواب عادت به لباس پوشیدن ندارم اما اینبارو استثنائا پوشیدم ولی باید عادت کنی
لیوان رو دستش دادم ، بلوز آستین حلقه ای پوشیده بود با شلوارک باز بهتر از هیچی بود.
--نمیخوای لامپارو خاموش کنی
--میخوای اینجا بخوابی؟
--آره مگه جای دیگه ای هم هست؟
--ولی من...
--بهتره عادت کنی چون خوشم نمیاد که مثل داستانا جدا از هم بخوابیم و همخونه بازی درآرم تو هم میتونی یه گوشه از تخت بخوابی، ضمنا این دفعه رو هیچی اما از سری بعد انتظار دارم نقش همسر بودنت رو ایفا کنی
یخ کردم ، چرا اینطوری حرف میزنه ...منظورش چی بود ؟ یعنی چی که نقش همس...
انگار فهمید گیج میزنم چون ادامه داد: منظورم اینه که تو زنمی و من شوهرت و این شامل همه چی میشه از پخت وپز بگیر تا راب...
صداش هر لحظه دورتر میشد ...ادامه ی حرفش برام سنگین بود چیزی که اصلا بهش فکر نکرده بودم . یعنی تا حالا از این بعد به رابطه ی من و حسام فکر نکرده بودم چطور میتونست اینقدر گستاخانه در این مورد با من حرف بزنه؟ مگه ویدا برای او کافی نبود؟
تمام توانم رو جمع کردم و این سوال رو ازش پرسیدم، با همان گستاخی جواب داد: بهتره در مورد این مسئله ویدا رو وسط نکشی ، موقعی که رضایت به ازدواج مجدد من دادی باید با این مسئله هم کنار میومدی همونطور که ویدا اومده، ضمنا در مورد کافی بودن و نبودنش هم من نظر میدم ، از الانم نمیخواد عزا بگیری و ادای دخترای چشم و گوش بسته رو دراری ...بهت تا چند روز دیگه وقت دادم
تحملم تمام شد به سرعت از اتاق خارج شدم و به طرف روشویی رفتم تا با آب خنک از گرمای درونم بکاهم، مشتهایم را پر میکردم و بر صورتم فرو میاوردم اما با وجود سرمای آب هنوز از یا اوری حرفاش داغ میشدم ...خدایا چکار کنم ؟ من نمیخام این اتفاق بیافته ...اونم الان که میدونم فقط برای ارضای نفسش قراره به من نزدیک بشه...کاش نمیزاشتم هیچوقت به اینجا بیاد...وای خدا چکار کنم ...ویدا...اون زن داره یکی که از من صد بار قشنگتر و لوند تره ...من نمیتونم ...نمیتونم اونو نادیده بگیرم .بغضم شکست من چقدر بدبختم خدا ..چرا با من این کارو میکنی ف تو که میدونی چقدراز مردای چند زنه بدم میومده و خصوصا موقعی که پای رابطه ای وسط باشه حالا داری منو با همون مسئله امتحان میکنی؟ میخوای ببینی ظرفیتم چقدره؟ آه خدایا التماست میکنم اونو منصرف کن
آخرین مشت آب رو هم ریختم و از حمام خارج شدم، لباسم همه خیس شده بود و باید عوض میکردم اما نمیخواستم برم توی اتاق نه تا وقتی که او بیدار بود ، وقتم را با برداشتن لیوان چای خورده اش و ظرف میوه ها و شستن اونا گذروندم ، یکساعت بعد آرام در را گشودم و داخل شدم ، آباژور کنار تخت روشن بود و او هم گوشه ای از تخت پشت به من خوابیده بود این را از صدای نفسهای منظمش تشخیص دادم، بلوزخیسم را با آستین بلندی عوض کردم و با ترس و اکراه در گوشه ای ترین قسمت تخت دراز کشیدم و قسمتی از پتو را روی خودم کشیدم و پشت به او چشمانم را بستم اما میدانستم تا صبح خواب به چشمانم نمی آید.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 65
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 106
  • بازدید ماه : 78
  • بازدید سال : 1,757
  • بازدید کلی : 165,067
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف