loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 1125 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
بالاخره اون اتفاقی که سعی داشتم بهش فکر نکنم ، افتاد ، وکالتی مبنی بر رضایت من برای ازدواج مجدد همسرم. صدف به خاطر این کار با من دعوا کرد خب مگر راه دیگری هم بود چرا باید مخالفت کنم وقتی میدونم مخالفتم نتیجه ای جز ناراحتی اعصاب خودم و خانواده ام چیزی به دنبال نداره و به گفته ی خانم اونا با پول هم میتونند بی دردسر کارشون رو انجام بدن ، آقا مهرداد قبل از اون خیلی باهام حرف زد از اینکه با این قضیه مخالفه اما نمیتونه خانم رو منصرف کنه ، اینکهمن رضایت بدم و او قول میده حسام عدالت رو بین من و ویدا رعایت کنه غافل از اینکه هنوز هیچ نشده مرا به خاطر پاسخ به توهین نامزدش خرد کرد، ازم خواست اونا رو ببخشم و کمی حق را هم به مادر حسام بدم خب یکی نیست بگه دِ آخه اگر من بی انصاف بودم که باهاتون راه نمی اومدم ...به خاطر همان نیمچه حقی که به اون مادر میدم واسه من اینقدر میتازونه ...گفت هر کاری از دستش بر میاد واسه راحتی من میکنه و او را مثل پدرش بدونم، و از همه مهمتر اینکه خونه ای رو که قراره در اون زندگی کنم بدون اطلاع بقیه به نام من میزنه تا هم حسن نیت خودش رو ثابت کنه و هم اعتماد من را جلب .
مدام با خودم تکرار میکردم که مهم نیست همسرم میخواد زن بگیره و هوو سرم بیاره اونم هوویی که میدونم با وجودش هیچ شانسی برای من نیست، اما بالاخره شکستم اون هم روزی که صدای کل کشیدن و قربان صدقه رفتن خانم را شنیدم ، روزی که بهم ثابت شد هنوز عروس نشده باید شاهد عروسی دیگری با شوهرم باشم ، تمام مدت مراسم عقد را در اتاقم بودم اما سنگینی نگاه ترحم آمیز برخی رو حتی از پشت در بسته هم حس میکردم از همان کودکی از ترحم بدم میومد و حالا بیشتر از هر زمان دیگری ... میتوانستم از اتاق خارج شوم و به محفل آنها بروم تا بدانند برای من مهم نیست اما بیشتر از این تحمل توهین را نداشتم چون ظاهرا مادر عروس مخالف سر سخت حضور من بوده حالا یکی نیس بگه نکه من خیلی علاقه به بودن در جمع شما دارم ...موقع معرفی من به اقوام اون همه تحویل گرفتید حالا که دیگرجای خود دارد. تو این یکماه که از عقد اونا میگذره تحمل من هم بیش از پیش کمتر شده چون مدام باید شاهد تعریف و تمجید خانم از عروسش باشم یا رفت و آمد های مدام اونا و یا دل و قلوه دادن عروس و داماد و بدتر از همه اینکه مجبورم شاهد تمام این مسخره بازیها باشم ، بالاخره دو هفته مانده به عروسی از آقا مهرداد خواستم به خونه ی خودم برم ، خونه ای که به بهای از بین بردن پلی دیگر از آینده ام بدست آوردم، او هم موافقت کرد شاید چون میدانست احساسم از آنجا ماندن را.
با آقا رضا وسایلم را که شامل یه ساک لباس و کتاب و وسیله های کوچک دیگر بود به خانه ی جدید منتقل کردم بعد از خداحافظی با آقا رضا یاد خداحافظی خودم با خانم افتادم ، بارها با خودم کلنجار رفتم که نیازی به خداحافظی با او نیست اما در آخر ادبم حکم کرد نزد او بروم ،با یاد آن لحظه هجوم خون رو به صورتم حس میکنم وای که چقدر ازحرفاش عصبی شدم اما طبق روال همیشه سکوت کردم و با خودم میگفتم اشکال نداره بزار دق دلیشو خالی کنه شاید دیگه اونو ندیدم، لبم را گزیدم و با تکان سرم آن خاطره ی تلخ را هم به کنار بقیه ی خاطرات تلخ این مدت فرستادم، نگاهی به خانه انداختم ، روبروی در سالن نسبتا بزرگی بود که سمت چپ آن آشپزخانه و سمت راست راهروی کوچکی بود که چهار در بصورت دوبه دو در آن قرار داشت..دو تا اتاق خواب و دو تای دیگر حمام و دستشویی
اتاقی را که تخت دونفره ی قهوه ای سوخته در آن بود انتخاب کردم و وسایلم را در آن نهادم اتاق دیگر کمی کوچکتر بود و تقریبا خالی چون فقط یک میز و صندلی در آن بود که حدس زدم آقا مهرداد برای کارم آنرا نهاده، آشپزخانه هم مجهز بود و همچنین تمام مایحتاج خوردن...اینها را همه خود اقا از اکرم و آقا رضا خواسته بود تهیه کنند چقدر این مرد مهربان بود لحظه ی آخر پیشانیم رابوسید و باز هم طلب بخشش کرد و گفت که بهم سر میزنه و هرجه لازم داشتم بدون تعارف به او بگویم و کارتی به دستم داد و اضافه کرد هر ماه مبلغی به آن واریز میکند تا در کنار حقوق کم مربی گری کمک خرجم باشد ...ههههه بنده خدا میخواست با این کارا بی مهری های خانم و بی مسولیتی پسرش رو جبران کنه هرچند یه قسمت از ذهنم میگفت بهم لطف میکنه و دیگری میگفت وظیفه اشونه، در مورد تنهایی و ترس هم مشکلی نداشتم چون ساختمان سرایدار داشت و واحد من هم طبقه ی چهارم بود و هیچ راه نفوذی برای مزاحم نداشتم از بین حرفای اکرم متوجه شدم قراره عروس و داماد هم طبقه ی سوم منزل کنند بازم جای شکر داشت واحدامون روبروی هم نبود البته اینم اضافه کرد که واحد روبروی من هم متعلق به خانم مسنی است که تنهاست و در ایران کسی را ندارد و فرزندانش همگی خارج از کشورن ، بیچاره زنه اگر دیدم خوش مشربه و مهربون باهاش دوست میشم تا هم او تنها نباشه هم من ، از این فکر لبخندی زدم که مثلا حالا من فقط همین یه مشکلو دارم ؟!؟!

روزها پی در پی میگذشت و من از اینکه دیگر زیر نگاه سنگین خانم نبودم، خوشحال بودم، به خاطر یکی نبودن مسیرم با صدف تنها میرفتم اما گاهی صدف زحمت آوردنم را میکشید و ساعاتی را هم کنارم میماند ، از همسایه ام خبری نبود چون آقای شمس ( سرایدار ساختمان ) گفته بود رفته پیش پسراش، از مدیر مهد هم خواستم اگر امکانش هست دو شیفت کار کنم او هم پذیرفت و گفت با رفتن یکی از مربیهای باردارش به من اطلاع خواهد داد...با خانواده هم از تلفن منزل تماس گرفتم و به آنها اطمینان دادم که جای من خوبه و خوشبختم و با حسام خانه ای مستقل دارم که به خاطر محبتی که به من دارن آنرا به نام من زده اند، مامان اصرار داشت آخر هفته را بیان اهواز ولی با اصرار من قبول کردن زمان آمدنشان را من بگویم چون نمیخواستم این هفته بیایند و شاهد عروسی دامادشون باشند و برتمام تعاریفی که من از خوشبختی خیالی ام کردم خط بطلان کشیده شود.چقدر دلم میخواست خودم برم خونه و این دوروز آخر هفته نباشم با آقا مهرداد که صحبت کردم موافقت کرد ولی خواست که جمعه برگردم منم یکروز را مرخصی گرفتم تا بیشتر کنار خانواده ام باشم. با طی کردن مسیرای تقریبا یکی دو ساعته به شهرم رسیدم ترجیح دادم بدون اطلاع برم تا اونا رو غافلگیر کنم و موفق هم شدم چون مامان بعد از باز کردن در و دیدن من جیغی کشید و پرید بغلم از دیدن مامان و اشتیاقش اشکم جاری شد( گاهی بیش از اندازه احساساتی میشدم) مامان هم دست کمی از من نداشت ساک دستی کوچکم را که بیشتر سوغاتی بود ازم گرفت و مرا به داخل دعوت کرد
--تنهایی مانی ؟ بابا کو ؟ باقلواها...؟
مامان یه لحظه بهم خیره شد و دوباره به آغوش کشیدم و گفت قربون مانی گفتنت ، چقدر دلم برای اینجور صدا زدنت تنگ شده بود ...کاش من میمردمو تو به این روز نمی افتادی
اخمی تصنعی کردم و گفتم : اِ مانی نداشتیما ... مگه من چمه؟! میبینی که سر حال و قبراقم
جوابمو ندادی پس کو بقیه؟
--پسرا با بابات رفتن بازار الانا ست که پیداشون بشه ، برو مامان وسایلت رو بزار تو اتاقت تا منم یه لیوان شربت برات بیارم
--پس بی زحمت خنک باشه مامان
--چشم عزیزم هنوز عادتت رو فراموش نکردم که تو زمستون هم باید نوشیدنی خنک بخوری
لبخندی به مهربانی مامان زدم و به اتاقم رفتم ، چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود کاش حالا که اومدم اینجا اهواز و خانواده ی آریا همگی کابوسی بیش نبود دستی به تختم کشیدم و با نشستن بر آن به تمام زوایای اتاقم نگاه کردم و با دیدن هر کدام خاطره ای را زنده می کردم.مامان هم اومد داخل و لبخندی زد و گفت بیا مادر این ابمیوه رو بخور تا من یه زنگ بزنم ببینم اینا کجا موندن
--نیازی نیس مانی عجله نکنن بهتره من که دو روزی هستم پیشتون
--چرا دو روز مگر شوهرت اجازه نمیده بیشتر بمونی؟ راستی خانواده ی آریا خوبن چرا حسام باهات نیومد نمیخواست باهاش آشنا بشیم ، البته بنده خدا حق داره هنوز از بابات دلخور باشه اما باید قبول کنه اتفاقی بوده و ما هم از دسته گلمون به خاطر این اشتباه محروم شدیم.
به زور جلوی خودمو گرفته بودم که از خنده نترکم که در آخر ترکیدم و روی تخت ولو شدم آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت بنده خدا مانی فکر میکرد دخترش دیوانه شده که اینجوری بهم زل زده بود و دهانش باز مانده بود...وقتی خنده ام تمام شد پرسید : پناه بر خدا چی شده مادر حرف خنده داری زدم؟
--نه قربونت بشم ببخشید آخه شما اینقدر پشت سر هم سوال میکردید . خودتون جواب میدادید که یاد یکی از دوستام افتادم و خنده ام گرفت...
--وااااا ترسیدم مادر
هیچوقت به مادر و پدرم دروغ نگفته بودم اما بعد از این مسئله آنرا هم گفتم ،در جواب سوالات مادر حرفهایی را زدم که خوشایند آنها بود و بیانگر سعادتمندی دخترشان.بابا و پسرا هم قبل از ظهر رسیدند و با دیدن من هم شادی کردند و هم اشک ریختند ، علی و حسین که یک لحظه هم ازم دور نمیشدند و مدام اظهار دلتنگی میکردند و گلایه که جرا به آنها سر نمیزنم، تنها زمان دادن سوغاتی هایشان بود که ازم جدا شدند و اجازه دادند کنار پدر بنشینم ...از پدر بابت این اتفاقات کمی دلخور بودم اما اجازه ندادم در این فرصت حاصله برای با هم بودن خودی نشان دهدلبخندی زدم و گفتم : بابایی خودم چطوره؟
دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و با بوسیدن پیشانی ام گفت : حالا که عمر بابا رو دیدم عالییی...
بغض کامل نشده در گلو را فرودادم وبا نازی دخترانه گفتم : باز که چشم مانی رو دور دیدید که با من اینطوری حرف میزنید
خندهای سر داد و گفت : مطمئنم مادرت از این به بعد مجوزش رو صادر میکنه پس نمیتونی دو به هم زنی کنی شیطون بابا
چقدر خوب بود که باز هم خودم را دختر بی خیال و آسوده خاطر آن زمان حس کنم بی هیچ حادثه ی تلخی....
داخل آسانسور شدم و خواستم دکمه را بزنم که کسی وارد شد، از دیدنش تعجب کردم شاید چون فراموش کرده بودم ازدواج کرده و توی این ساختمونه، ولی او انگار نه. ارام گفتم : سلام
با مکث طولانی که سنگینی نگاهش را حس میکردم جواب داد : سلام و دیگر سکوت بود تا اینکه اسانسور به طبقه ی چهار رسید و من خارج شدم بدون حرفی به سمت واحدم رفتم و کلید انداختم و او همچنان مرا مینگریست ، تحمل نکردم به طرفش چرخیدمو گفتم : یه چیزی هم واسه دستپخت خانمتون بزارید زشته سیر شده برید خونه
با چشمای گرد شده بهم نگاهی انداخت و قبل از هر کاری سریع به داخل خانه رفتم پشت در ایستادم و از اینکه حرصش را درآورده بودم خنده ی ریزی کردم و زیر لب گفتم : خوبت شد آقا حسام تا چشات در آد...


آره بهترین کار همینه نباید به بودن آنها در این ساختمان فکر کنم ، باید باور کنم تنهام و اونا هم یکی از ساکنین این ساختمان...هر چند که بعید بود باهاشون چشم تو چشم بشم و این به نفع من بود با خانم ملکی که گفت خاتون صداش کنم هم آشنا شدم بر خلاف توصیفات اکرم جوانتر و شادابتر از سن واقعی اش نشان میداد او را هم یکروز موقع برگشت از مهد دیدم و وقتی فهمید همسایه ی روبروی او هستم با اصرارمرا به منزلش دعوت کرد وکلی با هم صحبت کردیم ، متوجه شدم عاشق دختره اما خدا به او فقط پسر داده و علیرغم اصرار فرزندانش برای زندگی با آنها ، در ایران مانده ...و ازم قول گرفت که با هم در ارتباط باشیم و من هم با کمال میل پذیرفتم چون از اون زنهای فضول و خسته کننده نبود و همصحبتی باهاش شیرین بود، یک خوبی دیگه هم که داشت این بود که در مورد زندگیم کنجکاوی نکرد و گذاشت هر زمان که دلم خواست برایش بگویم.
وسط هفته بود و باران شدیدی میبارید بعد از پرداخت پول تاکسی قصد عبور از خیابان را داشتم که .....واییییی این چاله دیگه از کجا سبز شد به پام نگاه کردم که تا زیر زانو در آب فرو رفته بود آنرا بیرون کشیدم و سریعتر به داخل رفتم تا بیشتر از این موش آب کشیده نشم
--سلام خانم اتفاقی افتاده
--سلام آقای شمس خسته نباشید ، بله عجله داشتم گودال کنار خیابان رو ندیدم
--خدا را شکر اتفاقی نیفتاد مزاحمتون نمی شم بفرمایید
--سلام آقای شمس
پشت به او داشتم اما صدایش را میشناختم
--سلام جناب آریا خسته نباشید
با یک قدم از من ایستاده بود و جلوی شمس زشت بود سلام نکنم ،برگشتم و گفتم سلام
نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : آب بازی کردی؟
میگم بی ادبه باور نمیکنید ، بازم به ادب شمس که از ما جدا شد و به اتاقک خودش رفت، بی توجه به حرف مسخره اش به سمت اسانسور حرکت کردم
--نکنه موش آب کشیده شدی زبونت هم خودبخود کوتاه شده!
دیگه زیادی پررو شد
--نخیر ترجیح میدم سوالای مسخره رو بی جواب بذارم
(تو هم که تو بی ادبی دست کمی نداری از این ارغی...حقشه تا یاد بگیره بامن درست حرف بزنه)
--اخمی کرد و گفت : اونوقت کجای سوال من مسخره بود
--اینکه زیر بارون آب بازی کنم.
پوزخندی زد و به سرتاپام اشاره کرد : اونوقت به این چی میگن؟!
--اگه شما هم می افتادی تو چاله ی پر آب همینطوری میشدی
--تو که باید به این چاله ها عادت داشته باشی
خونم به جوش اومد توهین به این مورد رو نمیتونستم تحمل کنم ، روی نوک کفشم ایستاددم و یقه ی کتش رو بدست گرفتم و با دندانهای چفت شده گفتم : ببین بچه شهری دهات من از صدتای شهر شما تمیزتر و بهتره پس دفعه ی آخرت باشه در موردش چرت میگی
نگاهی به دستم انداخت و بلافاصله انرا به طرفم پرت کرد و با لحنی به مراتب عصبی تر از من غرید: ببین دختر بار آخرت باشه این رفتار ازت سر میزنه مطمئن باش بی جواب نمیمونه
هر دو به هم خیره بودیم و من در سیاهی چشمانش خشم را به وضوح میدیدم ، اسانسور بسته بود و ما هنوز دکمه ای رانزده بودیم و امکان اومدن کسی بود، زودتر به خودم امدم و به کف اسانسور خیره شدم اما هنوز نفسهام تند بود ، صدای نفسهای تند او هم می امد ولی سعی کردم توجهی به عصبانیتش نکنم ...وقتی دیدم دکمه ای را نمیزند دست بردم تا شماره ی 4 را بزنم که او سریعتر 3 را زد ،باز هم سکوت کردیم تا زمان باز و بسته شدن در اسانسور و آن زمان بود که نفسم را با صدا بیرون فرستادم هووفففف بابا اینکه از تو هم کله خرابتره دختر؟!بیخیال بهتره یه فکر به حال چتر کنم که دیگه خیس نشم ( همینطور عینک واسه اون چشمات ...)

یک هفته از اون ماجرا گذشته بود که دوباره موقع ورود به ساختمان چشمم به جمال نداشته اش روشن شد، با بدجنسی قصد بستن درب را داشتم که خودش روسریع به اسانسور رسوند و جلوی بسته شدن در رو گرفت ، دوباره لبش کج شد و گفت : میخواستی زرنگی کنی؟
--..................
--امروز که بارون نیومده خانم موشه
--.......................
--قبلا درجه ی بی ادبیت کمتر بود اما حالا بی...
چشم غره ای بهش رفتم که یعنی ببنددد، که خدا رو شکر گرفت اما گره ای به ابروهاش داد و گفت :تو چرا هر روز این موقع میای خونه؟!
جانننن ...این الان چی گفت ؟اصلا واسه چی گفت؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای کردم و درب اسانسور ایستاده رو باز کردم و گذاشتم تو خماری بمونه فقط قبل از بسته شدن مجدد درب صداش رو شنیدم : ادبت میکنم جوجه.. ههههه باش تا اموراتت بگذره اما حیف که نشد اینو بهش بگم ...نمیدونم چرا وقتی میبینمش ادرنالین لجبازی و حرصی کردنش در من بالا میگیره وایییی که چه ذوقی میکنم طوری که تا چند لحظه بعد هم لبخندم سرجاشه...البته این عادتو همیشه داشتم حتی موقع کل انداختن و عصبی کردن دوستانم ولی هیچکدام به لذت بخشی این نبود ..یه چیزی مدام تو کله ام تکرار میکرد واسه اینکه میخوای اینطوری تحقیرای مامانش رو تلافی کنی ..خب شایدم اینطوری باشه اما هرچی که هست بهم انرژی مقابله ی مجدد میده حداقل با همین شازده.
با ورودم به خونه تلفن هم زنگ خورد بسرعت جواب دادم : بله...
--سلام دخترم خوبی بابا خسته نباشی
--سلام آقا جون ممنونم همینطور شما
--چه خبر اوضاع خوبه مشکلی نداری
قبل از پاسخ ادامه داد : البته غیر از مشکل آب گرمکن
خنده ای کردم و گفتم خدارو شکر فعلا نه چطور مگر؟
اوهم خنده ای کرد و : آخه نکه قراره حسام نقش شمس رو برات اجرا کنه گفتم هر مشکلی داری بهش بگی
لبخندم خشکید : چرا اون؟
--چرا نه ؟
--آخه...چطور بگم ...

--باهاش حرفامو زدم این همه زحمت نکشیدم که این خواسته امو انجام نده ، تو زنشی و اسمت توی شناسنامشه پس علیرغم این قضایا نسبت به تو مسولیت داره .
--ولی نیازی نیست
--چرا هست تو هم باید با این مسئله کنار بیای واز این به بعدکارایی رو که یه مرد باید توی خونه انجام بده رو حداقل حسام برات انجام میده ، کلید هم دادم دستش احتمالا یه ساعت دیگه اونجاست...کاری نداری بابا من باید برم جایی فعلا خداحافظ
--خداحافظ
هنگ کردم حسابیی. عجب غلطی کردم به آقاجون گفتم آب گرمکن خراب شده، آه یادم رفت بگم آقا مهرداد از وقتی اومدم این خونه خیلی هوامو داره و مدام باهام در تماسه، من موندم مرد به این خوبی چرا اون زن و پسر بداخلاق؟!!بالاخره وسط این مهربونیها ازم خواست آقاجون صداش کنم آخه این بنده خدا هم مثل خاتون آرزوی دختر داشت منم دلرحمم پذیرفتم (نمیدونم چرا من قراره واسه همه نقش دختررو ایفا کنم)آه راستی مگه عروسش بهش نمیگه آقاجون؟ اوممم شایدم دوتادوتا دختر دوست داره غرق افکارم بودم که با شنیدن صدای زنگ به سمت در رفتم و آنرا گشودم اوففف عین برج زهرمار دست به سینه ایستاده ...او که ادب نداره منم بیخیال شدم و گفتم : بله؟؟
بی توجه به من اومد داخل ، پریدم جلوشو و گفتم : کجا...سرتو میندازی پایین میری توو..دمپاییتو در آر
بازویم را محکم فشار داد و گفت : فکر نکن اومدم اینجا به خواست خودمه، پس رو اعصابم رژه نرو
خواستم بازویم را از دستش بکشم بیرون که نشد بیخیال زورآزمایی شدمو گفتم : تو هم فکر نکن به خواست من اومدی اینجا پس رو اعصابم لی لی نکن
پوفی کرد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد ، دررو بستم و رفتم دنبال اِاِاِ این که با دمپایی اومد توو
--مگه نگفتم دمپایی هاتو دربیار من اینجا نماز میخونم
--الان اینو گفتی که بدونم نمازخونی؟
زیر لب گفتم :شیطونه میگه..
--درشون بیار وگرنه..
شیطون نگام کرد و گفت : وگرنه چی جوجه؟ چکار میکنی هان؟
-اولا جوجه خودتی و دوما ..دوما
قهقه ای سر داد و گفت قپی نیا واسه من جوجه
--باشه پس الان زنگ میزنم بابات شاید حرف اونو گوش بدی
ای جووون نیشش بسته شد بد فرم، اونا رو از پا در آورد و همونطور که به سمت جاکفشی میرفت گفت: فکر نکن از بابا میترسم حوصله ی پند و نصیحتاشو ندارم.
مشغول وارسی اب گرمکن بود که سنگینی نگاهم رو حس کرد چون کلافه برگشت سمتم و: تو نمیخوای لباساتو عوض کنی به جای زل زدن به من؟
ایششش از خودراضی بدبخت: مواظب باش گاز نوشابه هات دوبل نشه آقا
فکر کنم متوجه منظورم نشد آخه گنگ نگام کرد . اوفففف بی خیال برم لباسامو عوض کنم...

بلوز و دامن بلندی پوشیدم و بعداز سر کردن شال رفتم ببینم به نتیجه ای هم رسید یا نه...دیدم سخت مشغول عوض کردن جادادن قاب اب گرمکنه وحواسش بهم نیس منم که مهمان نواز و حرف گوش کن به فرامین اسلام ، اینکه عرق کارگر خشک نشده مزده رو بدیم بهش رفتم و قهوه جوشو به برق زدم و دوباره بهش زل زدم
--یه وقت ما رو به کشتن ندی
گفتم الانه اونم مثل من بگه هیییع اما خیلی ریلکس زیر چشمی نگام کرد و گفت :تو کار بزرگا دخالت نکن
--اِ اینطوریه ...اصلا من به تو اطمینان ندارم شاید اونو دست کاری کردی که موقع روشن کردن منفجر بشه
پوزخند بلندی زد و سرشو با تاسف تکان داد و گفت : واقعا که بچه ای
اَه اینم که قرص بچه خورده او قصدروشن کردنشو داشت و منم قهوه رو توی لیوانی ریختم آخه دیده بودم اکرم قهوه رو توی لیوان براش میبرد ، روی میز چهارنفره ی آشپزخانه نهادم و رفتم نزدیکش
--اگه نمیگی بچه ام ..دیگه مشکلی نداره ؟
--نه میتونی امتحان کنی
آب گرم رو باز کردم و زل زدم به شعله ی آبی رنگ ، نه بابا بچمون کاربلده، آقا مهرداد حق داشت گفت این بیاد
دستاش رو شست و خواست بیرون بره که : قهوه اتو نمیخوری؟!
نگاهی به میز انداخت و یه نگاه به سرتاپام و بدون حرفی از اونجا خارج شد،وای وای وای منو میگی دلم میخواست بدوم دنبالشو باگلدون بکوبم فرق سرش پسره ی یالغوز به من بی محلی میکنه حیف که به خاطر تشکر اینکارو کرده بودم ، با شنیدن صدای بستن در نفسمو باحرص دادم بیرون ، خاک بر سرت ارغوان که خودتو جلوی این کوچیک کردی ...ولی دارم براش هنوز منو نشناخته .قهوه رو خودم نوشیدم حتمی میترسید چیز خورش کنم یا شایدم از ترس زنش نمیتونست بخوره ...راستی من از آقا مهرداد نپرسیدم ویدا چطوری قبول میکنه این کارای منو انجام بده؟
صدف رو واسه شام به همراه خاتون دعوت کردم دوست داشتم با هم آشنا بشن مطمئن بودم خاتون عاشق شیطنتای صدف میشد ،زیاد وقت نداشتم زودی دست بکار شدم تا موقع اومدن آنها نخوام توی آشپزخونه باشم.خورشت قیمه بادمجان رو واسه خودمو خاتون که خیلی دوست داشتیم پختم و کنارش قورمه سبزی مورد علاقه ی صدف..همونطور که حدس میزدم از بودن این دوتا کنار هم و بحثایی که میکردن خانه رو روی سر نهاده بودن تعجم از خاتون بود که بیش از اندازه دلزنده و شاد بود و مثل دختری هم سن خودمان انرژی داشت ، با شنیدن صدای زنگ خونه ازشون جدا شدم و گذاشتم به بحث ر رنگ مو ادامه بدهند، چادر رنگی کنار درب را از رخت آویز برداشتموسر کردم ، دیدم به همون حالت ظهر ایستاده
--بله ؟؟
ادبم تو حلقم ، هرچی مامان آموخت و تو کتابا خوندم با دیدن این بشر دود میشد میرفت هوا...
--این همه سروصدا واسه چیه؟
--جاننن شما از پایین اومدی که اینو بگی ؟صدای ما هم خیلی کمه حتی به زحمت از این در بیرون میره
--آره دقیقا. بهر حال نیومدم وقتمو صرف کل کل با تو کنم بابا خواست ببینم مشکلی پیش نیومده؟
--نه .... نیازی نبود بیاین بالا تماس میگرفتید هم کافی بود
--همین کارو هم کردیم هم من هم بابا اما ظاهرا زیادی سرتون شلوغه
--خب پس خودتون بهشون اطلاع بدین نه و بابت نگرانیشونم ممنونم
بی ادب انگار داشتم گِل لگد میکردم این وسط ،سرشو انداخت پایین و رفت. ولی دلم خنک شد تو کف تشکرم موند.در را بستم و چادر رو آویز کردم و با لبخند به جمع آرام آنها رفتم
--کی بود ارغی ؟
--حسام
--آقای آریا بودم مادر؟
با من من گفتم :بله خاتون جون
--اِ مادر چرا نزاشتی شوهرت بیاد بالا
جانننمممم این الان چی گفت؟؟! به طرف صدف چرخیدم که بی نصیب نمونه از خشم نگام که دیدم اونم با دهانی باز تر از من زل زده به خاتون.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 91
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 107
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 135
  • بازدید ماه : 107
  • بازدید سال : 1,786
  • بازدید کلی : 165,096
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف