loading...
❤ رمــانـی ها ❤
بارانــــ بازدید : 315 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
چشمامو دوخته بودم به سرامیک های مشکی و با پاهام ضربه می زدم روی زمین. بالاخره صدای نخراشیده منشی بلند شد:
- خانوم رادمهر ...از جام پریدم و گفتم:- بله ...- بفرمایید تو ... آقای نیازی منتظرتون هستن ...زیر لب گفتم:- چه عجب!و سریع پریدم توی اتاق شایان ... چه اتاقی! چه دم و دستگاهی! جلوی پام بلند شد و گفت:- به به خوش اومدین عروس خانوم ... - سلام - سلام ... چطوری؟ خیلی معطل شدی؟- خوبم ... نه زیاد معطل نشدم ... منشیت پارتی بازی کرد زود منو فرستاد تو ...- آره دیگه پارتیت کلفته آخه ... بشین.نشستم روی کاناپه چرمی. اومد نشست روبروم و با تلفن روی میز سفارش دو تا فنجون قهوه داد و گفت:- خب ...- خب که خب ... غرض از مزاحمت همون که شبنم خدمتتون عرض کردن. - شبنم به من گفت می خوای اقامت تحصیلی بگیری برای ونکوور ...- درسته ...- فقط واسه خودت؟!- نه دیگه آرتانم هست ...- اون که تحصیلی نمی خواد ... به عنوان همراه هم که نمی تونه دنبالت بیاد. - پس باید چی کار کنه؟ اگه اون نباشه که اصلا نمی شه .- می تونه یا ویزای کارگری بگیره یا سرمایه گذاری ...- بابا بیخیال کارگری که اگه بخواد بگیره باید بره اونجا عمله بشه ... غش غش خندید و گفت:- نه یعنی اینکه مهارت خاصی نداره ... اونجا می تونه هر کاری بکنه حتما که نباید عمله بشه ...- خوب سرمایه گذاری چه جوریه؟!!!- باید هزینه کنه ... چند صد میلون باید اونجا سرمایه گذاری کنه ...- اوووووه! - آره عزیزم رفتن که به این آسونیا نیست ..- ولی ویزای اون که دائمی نیست ... اون زود برمی گرده.- خب می تونه پولشو برداره و برگرده ولی خب باید یه جریمه ای هم متقبل بشه ...- اینقدر داره که این چیزا توش گمه !- خیلی خب پس باید کارای هر دوتون رو با هم پیگیری کنم باید همه مدارکتون رو با شرایطتون برام بیاری. راستی زبان بلدین؟- زبان من بد نیست ولی آرتان فوله ... - زبان دوم چطور؟- نه منه؟!خندید و گفت:- زبان اول کانادا همون انگلیسیه ... ولی زبان دومش فرانسه است اگه هر دوشو بلد باشین خیلی به نفعتون می شه ... به خصوص واسه تو که می خوای اونجا درس بخونی ... باید تافل یا ای التس داشته باشی ... داری؟!- نه ...- وقت تنگه ترسا باید بری دنبال کارای زبانت ... از الان که من پیگیر کارات می شم شاید تا یک سال دیگه شایدم یک سال و نیم دیگه کاراتون اوکی بشه ... باید زبانت کامل شده باشه وگرنه توی آزمون کالج اونجا به مشکل برمی خوری. یا مجبوری یه هزینه هنگفت بابت کلاسای زبان بدی ... یا اینکه دیپرت می شی ایران ...- خب پس باید برم ثبت نام کنم ...- آره هر چند که تو امتیازشو از دست می دی ...- امتیاز چی؟!- الان که مدارکتو می فرستم بهت امتیاز می دن هر چی امتیازت بالا تر باشه زودتر و راحت تر بهت اقامت می دن حالا که زبان بلد نیستی امتیاز مخصوص زبانو از دست می دی ...- بخشکه شانس! به شرطی که ویزای آرتان درست بشه و من بمونم و حوضم ...- اینکه بد نیست ویزای اون درست بشه خودش می ره یه مدت بعد کارای تورو هم خودش شخصا درست می کنه و به عنوان همسرش تو رو هم می بره ...قهوه امو که تازه آورده بودن مزه مزه کردم و گفتم:- بیخیال شایان ... از آرتان بخاری واسه من بلند نمی شه ...-نا امید نشو انشالله کارات خیلی راحت درست می شه ...- قدم بعدی چیه؟!- باید مدارک تحصیلیتو هر چی که داری برای من بیاری ... باید اول ترجمه اشون کنم و بعد رزومه اتو بفرستم ... راستی تو که گفتی آرتان زبانش خوبه خوب مدارکت رو بده برات ترجمه کنه ...- برو بابا دلت خوشه ها! آرتان برای من یه چوب کبریتم جا به جا نمی کنه ... حالا بیاد مدارکمو ترجمه کنه؟همینطور که کاغذای جلوشو مرتب می کرد زیر لب چیزی شبیه:- بی لیاقت ...زمزمه کرد. ماندن بیشتر رو جایز ندونستم بلند شدم و گفتم:- خب دیگه اگه کاری نداری من برم که مدارکو آماده کنم و بعدم ببرم دارالترجمه ...- لازم نیست بیارشون همین جا من خودم یه آشنا دارم خیلی سریع ترجمه شون می کنه ..- باشه انشالله از خجالتت در می یام ...- برو خجالت بکش ...بعد از سلام رسوندن به ایل و تبارش بالاخره خداحافظی کرده و بیرون اومدم ... باید می رفتم خونه و سریع آماده می شدم. هم شب قرار بود نیلی جون اینا بیان خونه مون و هم فردا قرار پیست داشتیم با بچه ها ... به آرتان هم هیچی نگفته بودم ... برای چی می گفتم؟ به اون ربطی نداشت ... فقط یادمه دیشب قبل از خواب رفتم کنارش و گفتم دوشنبه باید بریم خونه مون ... بدون اینکه چشم از مطالعه پرونده یکی از بیماراش برداره گفت:- چه خبره؟!!- مادربزرگ زن سلام داریم ...- رسم جدیده ؟- آره قبلش هم باید بریم بهشت زهرا مادرزن سلام ...- حالا چرا دوشنبه؟!!- خودت گفتی یکی دو روز قبلش بهت خبر بدم ... امروز جمعه است ... منم گفتم از الان بهت بگم که بعد نگی دیر گفتی.- خب یکشنبه می ریم ... دوشنبه دیگه خیلی دیره ...از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم سمت اتاقم گفتم:- یکشنبه کار دارم ... راستی فردا شبم مامانت اینا می یان اینجا ...هنوز در اتاقو نبسته بودم که پرید تو ... از ترس یه قدم رفتم عقب خیلی حرکتش ناگهانی بود. از دیدن ترسم پوزخندی زد و گفت:- یکشنبه ... روز تعطیل ... خانوم کجا تشریف می برن؟!!!آهن پس بگووووو! فوضولیتون درد گرفت که عین قورباغه جهش نمودین داخل اتاق بنده! شانه رو از روی میز برداشتم و در حالی که به نرمی موهامو شانه می کشیدم گفتم:- برنامه دارم واسه خودم ... از بیکاری بدم می یاد ...با جدیت گفت:- کنسلش کن! ... می ریم خونه اتون ...نشستم لب تخت و گفتم:- نمی شه ... در ضمن مثل اینکه یادتون رفته ... پلاک توی گردنمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم:- قرارمون یادت نره آقا آرتان ... من و شما حق هیچ گونه دخالتی توی کارای همدیگه رو نداریم ... چند لحظه با خشم نگام کرد می دونستم اگه اون لحظه یه چاقو بدم دستش تیکه تیکه ام می کنه. آره دیگه! اینجوریاس شازده ... گهی پشت به زین و گهی زین به پشت ... فقط که نمی شه تو حرص منو در بیاری ... با سرعت از اتاق خارج شد و درو کوبید به هم. صدای قهقهه ام بلند شد هنوز چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که دوباره در به شدت باز شد. داشتم لحافو می زدم کنار که برم زیرش .... با دیدنش دوباره صاف شدم و منتظر نگاش کردم. با پوزخند گفت:- مطمئنی که یکشنبه خونه نیستی؟!!!با تاکید گفتم:- بعله ...شونه ای بالا انداخت و گفت:- خیلی خب ... پس حواست باشه که تا شب خونه نیای چون قصد دارم طرلان رو دعوت کنم خونه ...اینو و گفت و خواست از در خارج بشه که گفتم:- اونش به من ربطی نداره هر کاری دوست داری بکن ... اما بی زحمت قرارمون یادت نره ... کسی حق نداره پا به حریم اون یکی بذاره ... امشب دوبار سرتو انداختی زیر پریدی تو حریم من ... یه بار دیگه تکرار کنی حریمتو زیر و رو می کنم.دوباره خشم به چشمش دوید و از اتاق خارج شد. چقدر از چزوندنش لذت می بردم. لعنتی! طرلان رو می خواد بیاره اینجا .... عوضی!!!!! یادم باشه حتما قبل از رفتن در اتاقو قفل کنم که گندکاریاشونو تو اتاق من نخوان بکنن ... با رسیدن جلوی ساختمون از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دادم دست نگهبان که جلوی در ایستاده بود. تا زانو خم شد و سلام کرد. از کاراش خنده ام می گرفت به خصوص که خانوم دکتر از زبونش نمی افتاد ... بابا شب عروسی به عنوان هدیه سوئیچ پرشیا رو داد بهم و من خدا رو شکر از لحاظ وسیله به هیچ عنوان محتاج آرتان نبودم. نایلون های خرید توی دستم سنگینی می کردن ... به زحمت رفتم توی آسانسور و دکمه بیست رو فشار دادم. باید برای شب سنگ تموم می ذاشتم. نمی خواستم نیلی جون بابت پسرش نگران باشه پس باید آشپزیمو بهشون نشون می دادم ... کلید خونه رو خدا رو شکر آرتان برام زده بود وگرنه الان پشت در می موندم ... درو باز کردم و خریدارو هن و هن کنون گذاشتم روی اپن. ساعت دو بود باید سریع غذا ها رو حاضر می کردم ... می خواستم سه نوع غذا درست کنم و وقتم هم حسابی تنگ بود ... سریع پریدم توی اتاق ... یه شلوارک لی تا روی زانو پوشیدم با یه تی شرت چسبون قهوه ای ... هنوز هم نمی تونستم لباس های خیلی باز جلوی آرتان تنم کنم ... تا همین حد بسش بود ... وسایل رو ریختم روی میز و مشغول پخت و پز شدم هر جا به مشکلی بر می خوردم سریع زنگ می زدم به آتوسا ... می دونستم اگه به عزیز زنگ بزنم دلتنگیش تشدید می شه و مجبورم برنامه فردا رو کنسل کنم و برم اونجا اینجوری آرتان پیش خودش فکر می کرد از ترس تنهایی اون و طرلان برنامه مو به هم زدم. آتوسا هم آشپزی خوبی داشت و حسابی کمکم می کرد ... سرگرم آشپزی بودم که تلفن زنگ خورد ... در حین خورد کردن کاهو برای سالاد بودم ... گوشیو برداشتم تکیه دادم به شانه ام و جواب دادم:- جانم ...صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:- سلام دختر گلم ...- سلام نیلی جون گل خودم ... خوبین شما؟!- مرسی دخترم تو خوبی آرتانم خوبه؟!- اونم خوبه سلام می رسونه ...- خب به سلامتی سلامت باشه ... دخترم راستش زنگ زدم که بهت بگم ...قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه با ناراحتی گفتم:- نکنه نمی یاین؟!خندید و گفت:- چرا دخترم ... زحمتو که بهت می دیم ... فقط خواستم بگم یه کم زیادی قراره بهت زحمت بدیم ...سکوت کردم ... معنی حرفشو نفهمیدم خودش ادامه داد:- خواهرم هم با بچه هاش و شوهرش می خوان امشب با ما بیان اونجا بهتون سر بزنن ...چاقو از دستم افتاد روی زمین گوشیم از لای کتف و گوشم ولو شد توی بغلم. خودمم افتادم روی صندلی ... فقط همینو کم داشتم ... صدای الو الو نیلی جون که بلند شد سریع گوشیو دوباره برداشتم گذاشتم دم گوشم و گفتم:- جانم نیلی جون ببخشید گوشی از دستم یهو سر خورد افتاد ...- باشه عزیزم من مزاحمت نمی شم بیشتر از این فقط خواستم بدونی که یهو قوم اجوج و مجوجو دیدی شوکه نشی ...به دنبال این حرف خندید. منم به زور خندیدم و گفتم:- اختیار دارین ...بعد از اینکه مکالمه تموم شد جیغ زدم:- اهههههههیه صدایی از درونم بلند شد:- چته؟! چه مرگته؟! چی کم داری که می خوای جلوی این دختره کم بیاری؟!!! هان؟!!! خاک بر سرت پاشو خودتو جمع کن ... سه تا غذا درست کردی که انگشتاشونو هم باهاش می خورن ... خودتم که هیچی کم نداری ... پاشو یه دوش بگیر یه ذره به سر و وضعت برس خونه تو درست کن اینا تا دو سه ساعت دیگه که می یان نباید جلوشون ضعف نشون بدی ... نباید بذاری نیلی جون بفهمه دوست داری دختر خواهرشو بکشی ... لابد خطری از جانب این دختره وجود نداره که نیلی جونم چیزی درموردش نمی گه می دونی که چقدر دوستت داره اگه چیزی بود حتما بهت هشدار می داد ... مطمئن باش! سری تکون دادم ... دوباره مشغول درست کردن سالاد شدم ... ژله ها رو هم توی ظرفای مخصوصش ریختم و گذاشتم بالای یخچال تا ببنده ...قابلمه ها رو یکی یکی چک کردم همه چی حاضر و آماده بود ... حالا نوبت خودم بود ... رفتم توی حموم و سر سری دوش گرفتم. مونده بودم لباس چی بپوشم ... اینقدر کمدمو زیر و رو کردم تا دست آخر تصمیم گرفتم بلوز مشکی با دامن آبی کاربنیمو بپوشم ... بلوزش آستین بلند بود و آستینش تا روی انگشتای دستم می یومد ... مدلشو خیلی دوست داشتم دامنش تا یه کم پایین تر از زانوم بود و تنگ تنگ دوخته شده بود فقط یه چاک کوتاه پشتش داشت که راه رفتن رو برام راحت می کرد. صندل های لا انگشتی مشکیمو هم پوشیدم و سر صبر ناخنامو لاک آبی زدم ... مشغول سرمه کشیدم توی چشمم بود که صدای در اومد ... فهمیدم آرتان اومده .... کاش بلد بودم خط چشم بکشم ... حیف! ریمل هم زدم که نمای چشمامو دو برابر کرد یه سایه آبی هم زدم پشت پلکم ... اتو مو رو به برق زدم تا موهامو ویو کنم ... داشتم رژگونه صورتیمو می زدم که چند تقه به در خورد ... خنده ام گرفت! خوب گربه رو دم حجله کشته بودم ... دیگه سرشو نمی انداخت زیر بپره توی اتاق ... چند لحظه مکث کردم و سپس گفتم:- بله ...- ترسا ... یه لحظه بیا بیرون ...خنده ام با صدا شد و گفتم:- دستم بنده ... تو بیا تو ...اتو رو برداشتم و مشغول ویو کردم موهام شدم ... در اتاق باز شد و آرتان توی چارچوب ایستاد ... نگام کرد ... از بالا تا پایین از پایین تا بالا ... یا نگاه نمی کرد یا اگه می کرد آدمو با چشماش می خورد .... خونسردانه گفتم:- چیزی شده؟!- سلام عرض شد ...- سلام ...- خبریه؟!!!- چطور مگه؟!!!- دوستات قراره بیان؟!! اونهمه غذای رنگ و وارنگ ... این لباسا ... آرایش ... - سرت تو جایی نخورده آرتان؟!- جواب سوال من این بود؟!- یادت رفت دیشب بهت گفتم امشب مامانت اینا می یان اینجا؟!!!محکم زد توی پیشونیش و گفت:- ای وای ...- حالا هم طوری نشده ... نیم ساعت وقت داری حاضر بشی آقای فراموشکار ...سریع عقب گرد کرد ... قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم:- یه کم به خودت برس خاله ات اینا هم می یان ...دوباره برگشت و با حیرت گفت:- راست می گی؟!!!!- نه دروغ می گم ... خواستم شوکه شی بخندم بهت ...با عصبانیت گفت:- جدی پرسیدم ترسا ... - بله می یان ... طرلان خانوم هم هستن ...سریع از اتاق دوید بیرون و من پوزخند زدم. یعنی جدی طرلان اینقدر براش مهم بود؟! چرا؟!!! اون که مشکلی برای با طرلان بودن نداشت پس چرا گفت نمی خواد هیچ وقت ازدواج کنه و از من خواست نقش جی افشو بازی کنم؟! می تونست خیلی راحت باهاش ازدواج کنه و منو هیچ وقت وارد زندگیش نکنه ... پس چرا اینکارو کرد؟!!! حالا چرا داره اینجوری می کنه؟!! خدایا دارم می میرم فوضولی ... اتوی موهام که تموم شد انگار یه نفر دیگه شده بودم ... موهام ویو شده و پف دار اطراف صورتمو گرفته بود و تا روی کمرم می رسید ... مدل اِمو نصف موهامو یک ور ریختم روی صورتم و یه گل سر پاپیونی آبی زدم روش ... محشر شده بودم ... دیگه چیزی از طرلان کم نداشتم ... نمی دونم چرا اینقدر طرلان برام مهم شده بود ... داشتم به خودم عطر می زدم که صدای زنگ بلند شد سریع دویدم سمت آیفون و در رو باز کردم ... آرتان هم باشلوار گرمکن طوسی و تی شرت سفید از اتاقش اومد بیرون داشت ساعتشو می بست به مچش و موهاش هنوز خیس بود .... با دیدن من نگاش روی پاهام خشک شد ... دهان باز کرد تا چیزی بگه ولی نگفت ... شاید می خواست بگه برو شلوار بپوش ... بالاخره شوهر خاله اش هم بود و به من نامحرم ... ایستاده بودم کنار در برای استقبال از مهمونا که یه دفعه دست چپم داغ شد ... نگاه که کردم دیدم آرتان دستمو گرفته و داره حلقه مو می کنه توی انگشتم ... داغ شدم ... فقط نگاش کردم سرشو آورد بالا و گفت:- دیدم حلقه ات دستت نیست ... خواستم بگم برو دستت کن دیدم حالا می خوای لجبازی کنی و به حرفم گوش ندی ... نیلی جونم اگه می دید حلقه ات دستت نیست خون جفتمونو می کرد توی شیشه ... با اجازه ات پا به حریمت گذاشتم و حلقه رو از روی میز آرایشت برداشتم ...چقدر حرف زدنش خاص شده بود ... قلبم داشت توی سینه ام تند تند می زد. خواستم دهان باز کنم و تشکر کنم که صدای نیلی جون بلند شد:- به به عروس دوماد عاشق ....با خنده رفتم توی بغلش و گفتم:- سلام نیلی جون ... نیلی جون منو محکم بوسید و در گوشم گفت:- چقدر خوشگل شدی ترسا ... من که زنم دلم برات می لرزه چه برسه به آرتانم ...خندیدم و تشکر کردم بعد از نیلی جون خاله آرتان که از اون شب به بعد من خاله نسا صداش می کردم اومد تو و با محبت منو بغل کرد ... به همون نسبت نیلی جون ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد ... شب عروسی نه من تونستم کسی از فامیلم رو به آرتان معرفی کنم و نه اون کسی رو به من معرفی کرد ... فقط هنگام گرفتن کادوها بود که با یه سری از افراد آشنا شدیم اونم در حد سلام و احوالپرسی و تبریک ... همین! بعد از خاله ها طرلان وارد شد ... خدایا چقدر این بشر خوشگل بود! چشمای درشت مشکی مژه ها فرخورده بلند ... چشماش خیلی وحشی بود ... صورت کشیده و دماغ قلمی سر بالا ... موهاش فر درشت داشت و رنگ سیاهش سفیدی پوستشو بیشتر به رخ می کشید ... خاک تو سرت آرتان ! تو همچین دختر خاله ای داشتی و نگرفتیش؟! حقا که لیاقت نداری ... طرلان یه شلوار کتون مشکی لوله تفنگی پوشیده بود با یه تی شرت سفید و مشکی تنگ که هیکل بی نقصشو بیشتر به رخ می کشید ... وقتی گل سر موهاشو باز کرد و خرمن موهای فرش تا گودی کمرشو پوشوند بیشتر به قدرت خدا پی بردم ... عجب چیزی بود! بعد از طرلان طلا خواهر طرلان که حدودا سیزده ساله بود وارد شد و خیلی خونگرم با من دست داد ... دقیقا بر عکس طرلان بود ... توی چشمای طرلان انگار شیشه کار گذاشته بودن عین یخ سرد و بی روح بود ... ولی طلا اینجوری نبود و من بی اراده کمی خم شدم و بوسیدمش ... حتی از لحاظ چهره هم با طرلان فرق داشت چشمای عسلی داشت با موهای خرمایی لخت ... خوشگل بود ولی نه به خوشگلی طرلان ... بعد اون نوبت به بابای آرتان که من از اون شب به بعد پدر جون صداش می کردم شد و شوهر خاله اش آقای عظیمی ... پدر جون با محبت پیشونیمو بوسید و حالمو پرسید ... شوهر خاله اش هم باهام دست داد ... آرتان انگار از اینکه با شوهر خاله اش دست دادم زیاد خوشحال نشد ... چون چپ چپ نگام کرد و منم براش پشت چشم نازک کردم ... وقتی همه وارد شدن تازه وقت کردم روی رفتار آرتان و طرلان دقیق بشم ... چیز خاصی ندیدم آرتان کنار مادرش نشسته بود و مشغول بگو بخند با مامانش بود طرلان هم بی احساس و بی روح مشغول بازی با انگشتانش بود و در جواب به سوال های مادرش فقط سر تکون می داد. منم نشستم کنارشون و مشغول صحبت با طلا و هر از گاهی هم نیلی جون و خاله نسا شدم ... کمی که گذشت خاله نسا رو به آرتان اشاره ای کرد و با سر طرلان رو نشون داد ... رنگ طرلان به شدت پریده بود ... آرتان با افسوس سری تکون داد و از جا بلند شد و دست طرلان را گرفت و بلندش کرد ... طرلان هم عین عروسک کوکی دنبالش راه افتاد و آرتان او را با خودش به اتاقش برد ... خون به صورتم دوید .... فکر نمی کردم جلو جمع همچین کاری بکنه ... ولی انگار برای همه عادی بود ... انگار فقط من جا خورده بودم و از رفتار شوهرم شرمنده بودم ... سریع از جا برخاستم تا وسایل شام رو آماده کنم ... نیلی جون و خاله نسا هم دنبالم وارد آشپزخونه شدند ... خاله نسا رو به نیلی جون گفت:- به خدا دیگه نمی دونم باید چی کار کنم ...- خواهرم شما زیادی ازش توقع داری ... یه کم بهش مهلت بده کم کم با خودش کنار می یاد ...- آخه ...- آخه نداره ... انتظار زیادی اگه ازش داشته باشین اون حالش بدتر می شه ... خاله نسا دیگه حرفی نزد و من بیشتر رفتم توی خماری ... نیلی جون یهو برگشت طرف من و با اخم گفت:- ترسا عزیز دلم چرا اینقدر خودتو توی زحمت انداختی ... حاله نسا هم سرکی توی قابلمه ها کشید و گفت:- خوش به حال آرتان ... فسنجون و قیمه ... نیلی جون هم خندید و گفت:- و خوش به حال بابای آرتان به خاطر مرغش ...گردنمو کج کردم و مظلومانه گفتم:- نیلی جون ... شما دوست ندارین این غذاها رو ؟خاله نسا بغلم کرد و گفت:- چرا دخترم ما دوتا خواهرو سنگم بذاری جلومون می خوریم می گیم خدا رو شکر چه برسه به این غذاهای خوش و آب رنگ ... دخترا و شوهرمم عین خودمن همه چی دوست دارن ...نفس راحتی کشیدم و گفتم:- خدا رو شکر ...تند تند میزو با سلیقه چیدیم ... مردها با حالت خنده داری هی سرک می کشیدن و به به و چه چه می کردن. ولی من همه حواسم به در قهوه ای رنگ اتاق آرتان دوخته بود ... نیلی جون زد سر شونه ام و گفت:- مادرجون برو صدا کن شوهرتو تا غذاهای مورد علاقه اش از دهن نیفتاده ... دوست نداشتم من برم ... اصلا به من چه ... نمی خواستم آرتان فکر کنه حسودی می کنم ... ولی دستور نیلی جون بود ... نفس عمیقی کشیدم و به سمت در اتاق آرتان رفتم ... زیر لب بسم اللهی گفتم و سه ضربه به در زدم ... صدای آرتان بم شده بلند شد:- بله ؟!آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- آرتان جان ... غذا آماده است ... نیلی جون گفت بیام صداتون کنم ...- باشه ... می یایم الان ...شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:- به درک اصلا می خوام نیای ... هرزه!رفتم نشستم سر میز و در جواب نیلی جون که پرسید:- پس آرتان کو؟گفتم:- الان می یاد ... هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق آرتان باز شد و اول طرلان اومد بیرون و به دنبال اون آرتان خارج شد ... نیلی جون با خنده گفت:- بیا دیگه مادر ... بیا ببین خانومت برات چه قیمه و فسنجون ترشی درست کرده ... آرتان لبخند زد و اومد بیاد بشینه سر میز که تلفن خونه زنگ زد ... به ناچار عقب گرد کرد و رفت به سمت تلفن ... حرف زدنش با گوشی چند لحظه بیشتر طول نکشید ... هر چی گوش تیز کردم نفهمیدم چی می گه ... آخر هم قطع کرد و با اخمای درهم اومد نشست سر میز ... وا! اینکه داشت می خندید یهو چش شد؟!!! چون نشسته بود کنار دست من مسئولیت پذیرایی ازش به عهده من بود بشقابشو برداشتم براش برنج بریزم که نیلی جون گفت:- شما دو تا به همین زودی بشقابتون از هم جدا شد؟!!! من و ارسلان تا دو ماه بعد از ازدواجمون از توی یه بشقاب غذا می خوردیم ... یادته ارسلان؟!پدر جون آهی کشید و گفت:- حالا خانوم هی منو یاد زن ذلیلیام بنداز ... بله یادمه ... ولی من توی اون دو ماه هیچی نفهمیدم از غذاهایی که خوردم ... همه خندیدیم و نیلی جون گفت:- چشمم روشن ... حرفای جدید می شنوم ...پدر جون چشمکی به نیلی جون زد و با لبخندی عاشقانه گفت:- بشنو و باور نکن خانوم ....چه عشقی بینشون بود .... کاملا از نگاهاشون مشخص بود .... نیلی جون به من نگاه کرد و گفت:- حالا شما دو تا هم چند بار حداقل با هم غذا بخورین بعد بشقاباتون رو جدا کنین ...به آرتان نگاه کردم دیدم انگار توی این دنیا نیست ... چش شده بود؟! یعنی با طرلان حرفش شده بود؟! نکنه پشت تلفن خبر بدی بهش داده بودن؟ طاقت نیاوردم و آهسته پرسیدم:- چیزی شده؟!!!تازه متوجه من شد ... سری تکون داد و گفت:- نه ...ولی نگاش داشت سیلی می زد توی گوشم ... ضربان قلبم تند شده بود حس بدی داشتم حس یه متهم ... نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیخیال بشم ... بشقابو پر از برنج کردم و گذاشتم جلوی خودمون دو تا ... آرتان نگاهی کرد و خواست چیزی بگه که به آرومی گفتم:- نیلی جون ...دیگه حرفی نزد و یه قاشق از فسنجون ریخت روی برنجش و از گوشه خودش مشغول خوردن شد ... بی اراده نگاش کردم تا از چشماش نظرشو بفهمم ... اولین قاشقو که خورد چشماش برق زد ... خوشحال شدم ... خوشش اومد ... پس اون روزم الکی گفت دست پختم افتضاحه ... نیلی جونم به به و چه چهی راه انداخته بود دیدنی و بقیه هم ازش دفاع می کردن ... خدا رو شکر که همه خوششون اومده بود و من رو سفید شده بودم ... این وسط فقط طرلان ساکت داشت مرغ می خورد و آرتانم حرفی نمی زد ... نیلی جون گفت:- آرتان مامان باشگاهتو ترک نکنیا ...آرتان با لبخند گفت:- چی شده شما نگران باشگاه من شدی نیلی جون؟! قبلا که می گفتی هیکلم باعث می شه همه اش نگرانم باشی و دعا می کردی دیگه نرم ...- نه مادر من ... اون موقع من می ترسیدم خدای نکرده زنای خراب برات کیسه بدوزن ... چون هیکلای اینجوری خیلی تو چشمه مادر ... ولی حالا با وجود داشتن زنی مثل ترسا من دیگه از هیچ نظر نگرانت نیستم ترسا چیزی کم نداره که تو بخوای دل به بقیه بدی بعدشم اگه می بینی نگران باشگاه رفتنتم به خاطر دست پخت بی نقص زنته ... تو اگه یه هفته دست پخت ترسا رو بخوری بشکه می شی عزیزم ...همه خندیدیم و من گفتم:- نیلی جون خجالتم ندین دیگه اینجورا هم نیست ...آرتان برای حرص دادن من با خنده گفت:- آره نیلی جون راست می گه دیگه اینجورا هم نیست ...چپ چپ نگاش کردم و اون از ته دل خندید. پدر جون به طرفداری از من گفت:- چشمتو بگیره پدر سوخته ... دست پخت زنت حرف نداره ... از یه دختر بیست ساله بعیده همچین دست پختی داشته باشه ... باید به اونی که یادت داده دست مریزاد بگم ترسا ...- مرسی پدر جون ... خوشحالم که خوشتون اومده نوش جونتون ...- من که دیگه هر شب اینجام ...نیلی جون گفت:- ارسلان ببین می تونی یه کاری بکنی که کم کم به جای این غذاهای خوشمزه شفته پلو با خورش شور بذاره جلومون ...- اختیار دارین! این حرفا چیه ... شما هر شب بیاین اینجا قدمتون روی جفت چشمای من ...سنگینی نگاه آرتانو حس کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد انگار یه دنیا قدردانی توی چشماش لونه کرده بود ... نگاشو بی جواب گذاشتم و مشغول تعارف کردن دسر به طلا و طرلان شدم ... شب به خوبی سپری شد ... غیر از مواقعی که آرتان و طرلان مشغول پچ پچ می شدن بقیه چیزا خوب بود .... نیلی جون بیش از پیش خیالش راحت شد و همه با رضایت خونه رو ترک کردن ... بدون عوض کردن لباسام مشغول جمع کردن ظرف و ظروف شدم ... یه لحظه نگام افتاد به آرتان که دیدم بدون حرف داره کمکم می کنه ... چشمش کور به خاطر اون اینهمه زحمت کشیده بودم حالا هم وظیفه اش بود کمکم کنه ... منم بدون اینکه بهش تعارف کنم بره استراحت کنه به کارم ادامه دادم ... اونم به خودش زحمت نداد حتی یه تشکر خشک و خالی ازم بکنه .... خیلی خسته شده بودم فردا هم صبح ساعت پنج باید بیدار می شدم و حالا فقط دعا می کردم که بتونم با وجود اینهمه خستگی بیدار بشم باید ظرفا رو همین امشب می شستم وگرنه تا پس فردا کپک می زد ...آرتان که دید دستکش دستم کردم و می خوام ظرف بشورم گفت:- امشب می خوای بشوری؟!!!!- آره ...- مگه فردا رو ازت گرفتن؟!- واسه فردا گفتم که برنامه دارم ...نگاش مثل یخ شد و ابروهاش توی هم گره خورد ... مشتی کوبید روی اپن و گفت:- آهان!به دنبال این حرف رفت توی اتاقش و در اتاقو محکم به هم کوبید ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:- وحشی فوضول حسود ...شستن ظرفا تا ساعت دوازده طول کشید بعد از اون سریع مسواک زدم و رفتم توی اتاق تا سریع بخوابم ... خیلی خوابم می یومد ... گوشیمو برداشتم تا هم چکش کنم ببینم چیزی روش اومده یا نه ... چند تا اس ام اس از شبنم بود که می خواست ببینه فردا حتما می رم یا نه ... جواب دادم حتما می یام سر قرار ... بعد از اون دو تا اس ام اس از شایان داشتم! اول نوشته بود:- ترسا ... چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ بردار کارت دارم ...دومی نوشته بود:- اگه اینبارم برنداری مجبور می شم زنگ بزنم خونه تون ...میس کالام رو چک کردم ... شش بار زنگ زده بود!!! یعنی چی کار داشت؟ پس چرا خونه زنگ نزده بود؟! بی توجه به ساعت زنگ زدم روی گوشیش ... بعد از هفت تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید:- الو ...- سلام شایان ... ترسام ...صداش هوشیار شد:- ترسا ...- ببخشید بیدارت کردم اصلا حواسم به ساعت نبود اس ام اساتو که دیدم شمارتو گرفتم ...- تو معلوم هست کجایی؟!!! گوشیتو چرا جواب نمی دی؟!- مهمون داشتیم گوشیم توی اتاق بود ... چرا زنگ نزدی خونه؟!- حالت خوبه؟! من زنگ زدم خونه آرتان جواب داد گفت دستت بنده بهت می گه که باهام تماس بگیری منم هر چی منتظر شدم دیگه خبری ازت نشد ...ای آرتان ...! پس بگو چرا اونموقع لال شده بود و اخماش رفته بود توی هم ... به چه حقی بهم نگفت ... حسود بی مصرف شکاک! اون نمی دونست که شایان وکیل منه ... حالا پیش خودش هزار تا فکر کرده لابد ... با صدای شایان به خودم اومدم:- کجایی؟!!!! ترسا ....- ببخشید داشتم فکر می کردم ... آخه جفتمون دستمون بند بود حتما یادش رفته بگه ... حالا کاری داشتی باهام؟- می خواستم فقط بگم نفری بیست و چهارتا عکس از خودت و آرتان هم برام بیار ... - سه در چهار؟!- دوازده تا سه در چهار دوازده تا شش در چهار ...- باشه باید برم بگیرم ...- واجبه ها یادت نره ها ...- باشه باشه ...- اوکی کاری نداری؟!- نه ببخشید بیدارت کردم ... فردا که می یای؟!- مگه توام هستی؟؟؟؟؟؟- پ ن پ می شه جایی شبنم و بنفشه باشن من نباشم؟!- آره ... اینهمه جا ما می رفتیم تو نمی یومدی ...- از این به بعد منم می یام ...خندید و گفت:- شوهر حکم آزادیت شد؟!- پرو نشو ... برو بگیر بخواب تا منم وقت کنم یه کم بخوابم ...- باشه ... اگه می دونستم فردا می یای امشب اینقدر خودکشان نمی کردم که باهات تماس بگیرم ...- حالا اشکالی هم نداره ... از این به بعد بدون ...خندید و گفت:- باشه ... شب بخیر ...- شب بخیر ...گوشیو که قطع کردم رفتم تو فکر آرتان ... چرا بهم نگفته بود؟!!! صبح ساعت پنج بود که از صدای آنشرلی بیدار شدم سریع گوشیو خفه کردم که آرتان بیدار نشه ... راستش ازش می ترسیدم ... می ترسیدم نذاره برم ... از این بعید نبود ... اینقدر استرس داشتم که خستگی و خواب یادم رفت و سریع بیدار شدم ... کمی سر جام نشستم و سپس بلند شدم پاورچین پاورچین رفتم دستشویی ... آبی به دست و صورتم زدم و دوباره برگشتم توی اتاقم ... اس ام اس از بنفشه اومد روی گوشیم:- بیداری؟!نوشتم:- بیدارم ...نوشت:- اتوبوسی که قرار بود باهاش بریم خراب شده ... قراره همه با ماشینای خودمون بریم ... کاراتو بکن تا نیم ساعت دیگه با ماشین شایان می یایم دنبالت ...نوشتم:- اوکی ... سریع پریدم جلوی آینه نیازی به درست کردن موهایم نبود همه رو چپوندم توی یه کلاه بافتنی قرمز ... یه ریمل زدم به مژه هام یه رژ قرمزم زدم به لبام ...اوه اوه چی شد ... شال گردن قرمز و مشکیمو پیچیدم محکم دور گردنم ... پالتوی چرم مشکیمو که داخلش خز نرم داشت و حسابی گرم بود تنم کردم یه شلوار گرم پوشیدم و روش شلوار چسبون مخمل سیاهمو پوشیدم ... بوت بدون پاشنه مشکیمو هم کشیدم روی شلوارم که تا بالای زانوم می رسید و اینجوری مطمئن بودم برف به پام نفوذ نمی کنه ... دستکش های چرمیمو هم دستم کردم و حسابی آماده به رزم شدم ... کوله پشتی مخصوص کوهنوردیمو برداشتم پاورچین پاورچین رفتم داخل آشپزخونه ... دیروز فکر امروزمو هم کرده بودم و حسابی خوراکی خریده بودم همه رو چپوندم داخل کوله ام یه لقمه پر و پیمونم نون و پنیر و گردو گرفتم که برای صبحانه بخورم ... فلاسک کوچیک مسافرتیمو هم پر از آب جوش کردم و دو تا تی بگ انداختم داخلش ... کارت بانکمو هم برداشتم که برای ناهار برم رستوران ... پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق و خواستم درشو قفل کنم که صدای آرتان باعث شد از ترس بچسبم به سقف ...- اوقور بخیر سرکار خانم ... کجا تشریف می برین کله سحر؟!نفس تو سینه ام حبس شد و با وحشت برگشتم سمتش ... چشماش پف دار و قرمز بود ... چقدر چهره اش شیرین شده بود این جوری ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- با دوستام ... داریم می ریم ...- کوه؟!!!- نه ...- پس کجا می رین صبح اول صبحی؟! هوا هنوز تاریکه ....صداش داشت خشن می شد ... نباید کم می آوردم گفتم:- مگه من باید به تو جواب پس بدم؟!!!! دوست دارم برم به تو هم هیچ ربطی نداره ...دستمو گرفت و در حالی که می فشرد گفت:- هی این جمله رو عین طوطی تحویل من نده هااااا ... بابات تو رو سپرده به من ...بلندتر از خودش گفتم:- توام این جمله رو عین طوطی تحویل من نده ...بغض گلومو فشرد. از ضعف خودم متنفر شدم ولی ادامه دادم:- تا وقتی تو خونه بابام بودم از همه این تفریحا محروم بودم .... همه اش می ترسید یکی دخترشو بدزده ... تفریح من فقط این بود که پنج شنبه به پنج شنبه شام با دوستام برم بیرون اونم باید تا قبل از یازده بر می گشتم حالا که خیر سرم یعنی شوهر کردم بازم باید بپا داشته باشم؟ بابا خسته شدم منم آزادی می خوام ... می خوام واسه خودم خوش باشم با دوستام برم بیرون بگردم ... برم مهمونی ... پس من کی آزاد می شم پس کی دست از سر من بر می دارین؟!!!! دخترای مردم می رن سه چهار روزه مسافرت بابا مامانشون عین چشاشون بهشون اعتماد دارن هیچی هم بهشون نمی گن وقتیم که شوهر می کنن دیگه بدتر هر وقت بخوان با دوستاشون یک ماه می رن دور دنیا می گردن ... من انگار دارم تو عهد قجر زندگی می کنم ... اصلا نخواستم من ترجیح می دم زندانی بمونم ولی به کسی جواب پس ندم توام اگه خیلی نگرانی درو روزا روی من قفل کن و برو ...اینو گفتم کوله امو پرت کردم روی مبل و راه افتادم سمت اتاقم ... کلیدش تو جیب پالتوم بود درش آوردم و هنوز تو قفل نچرخونده بودمش که آرتان از پشت دستمو گرفت و برم گردوند .... کلید روی در موند. خواستم دستمو بکشم عقب ولی اینقدر محکم گرفته بود که نتونستم. نالیدم:- ولم کن بذار برم به درد خودم بمیرم ...منو چسبوند به دیوار خودش هم ایستاد جلوم و زمزمه وار گفت:- من بهت گفتم زندونی منی؟!سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ... گفت:- من بهت گفتم نمی شه بری؟!!- نه ...- چرا یهو آمپر می چسبونی؟ من فقط خواستم بدونم کجا می ری ... به قول خودت تو یعنی الان شوهر کردی زشت نیست شوهرت ندونه تو کجا داری می ری؟ اگه بابات زنگ زد ازم پرسید بگم چی؟! یهو دیدی بابات هم از من پرسید هم از خودت ... زشت نیست حرفامون دو تا بشه؟! زشت نیست شما بدون خداحافظی بری؟ امروز روز دومه که هم خونه منی ولی یه صبحونه تا حالا به من ندادی ...حرفش داشت رگه های طنز پیدا می کرد. چه مهربون شده بود! ولی این توی ذاتش بود اینقدر با آدمای مشکل دار سر و کله زده بود که تا یکی جلوش نالان و گریان می شد اون بی اراده مهربون می شد ... برای همینم به خودم نگرفتم ... دستمو رها کرد و دستمالی به دستم داد و گفت:- ریملت ضد آبه؟! اینقدر اشک ریختی یه ذره اش هم نریخت پایین ...اینبار خنده ام گرفت و اشکامو پاک کردم ... گفت:- قبل از ازدواجمون آرایش نمی کردی اصلا ...- بالاخره آدم باید بعد از ازدواجش با قبلش یه تفاوتایی داشته باشه ...- اوه بله مادمازل ... حالا کجا تشریف می برین؟! با این پالتوی چرمی ... کلاه و شال ...- پیست ...- چی؟!!!!!- حرفم عجیب بود؟!!!دستی توی موهایش فرو کرد و گفت:- حالا نمی شه به همین کوه رضایت بدین نرین پیست؟!با تعجب گفتم:- چرا؟!- چون خطرناکه ... حداقل یه نفر باهات باید باشه که خیال من از بابتت راحت باشه ... تو امانتی ... بلایی سرت بیاد بابات نمی گه تو چه شوهری هستی که گذاشتی زنت تنها ...پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:- مگه من بچه ام؟!!!با جدیت گفت:- خیلی خب ... آره تو بچه ای چون دو تا کلمه حرف منطقی نمی شه باهات زد همین که یه ذره باهات مهربون می شم می خوای رو سرم سوار بشی ... - خب نشو ... من ازت محبت گدایی نکردم ... نیازی هم به مهربونی تو ندارم ...انگار من و آرتان نمی تونستیم چند تا کلمه درست با هم حرف بزنیم مدام عین سگ و گربه می پریدیم بهم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد ... شماره شبنم بود ... آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد بی توجه بهش گوشیو برداشتم و گفتم:- هان ...- هان و درد ...- خو چته؟!!!- د بیا پاین دیگه علافمون کردی دو ساعته ...- می یام الان ... نفله!گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت:- با چی می رین؟- با خر می ریم .... خب با چی می ریم؟!! با ماشین دیگه.- ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه ... درسته؟!- نخیر ...چپ چپ نگام کرد و گفت:- کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اونجا ...دیگه داشت می رفت روی مخم. دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:- دم درن ...به دنبال این حرف سرمو انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون ... سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم می یاد ... با یه تی شرت و گرم کن راه افتاده بود دنبال من ... احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردمو با پام ضرب گرفتم روی زمین ... عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستمو گرفت ... ایستادم و نگاش کردم ... بدون اینکه نگام کنه راه افتاد ... منم به ناچار دنبالش راه افتادم ... تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود ... مطمئناً وقتی شایان رو دید دست منو گرفت ... یه قصدی داشت ... لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستمو از دستش خارج کنم که دستمو محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:- پس راننده تون آقاست ... اونم چه آقایی ...با لبخند مارموذانه گفتم:- بله! اونم چه آقایی ...شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت:- سلام ... صبح به خیر ..من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت ... خودم جواب خودم رو دادم:- همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری ...بی اراده لبخند زدم شایان لبخندم رو به خودش گرفت و او هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شده اونقدر محکم که دلم ضعف رفت ... نالیدم:- آخ ....حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت:- چی شد؟!آرتان به جای من گفت:- هیچی ... بریم ...دستم زق زق می کرد برای اینکه کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش ... بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان ... یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت ... شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه سلام کردند ... آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت:- عزیزم ... کوله تو می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟!!!!یه نگاه اینور اونورم کردم ... نه کسی از خونواده من بود نه از خونواده خودش پس عزیزم چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلل خالق! همونطور با بهت گفتم:- پیشم باشه ...- صبحونه برداشتی ؟- آره ...- ناهار چی کار می کنی؟!شایان با پوزخند گفت:- آرتان خان اگه اینقدر نگرانین خوب خودتون هم بیاین بریم ... جا واسه شما هم هست ...آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت:- اینبار کار دارم ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم ... اینبارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما ... اگه یه تار مو از سرش کم بشه ...خدایا اون داشت نقش بازی می کرد ... شایدم فقط به خاطر اینکه من امانت بودم دستش اینقدر سفارشم رو می کرد پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود ... شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون بنفشه و شبنم هم همونطور گیج خداحافظی کرده و سوار شدند. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت:- کی بر می گردی؟! - معلوم نیست ...- اوکی ... نگاش کردم ... تو نگام نمی دونم چی دید که سرشو انداخت زیر ... دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه همه سوار شده بودند. سرمو انداختم زیر و با یه خداحافظ سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد ... به پچ کوچه که رسید نا خود آگاه برگشتم ... دستاشو زده بود زیر بغلش و همونجا وایساده بود ... دستمو کشیدم و گفت:- ای بمیری بنفشه ... کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم ...- اه اینقدر ننال راه بیفت بیا تا بهت بگم ... باید بریم یه جا که بچه ها نباشن ...شبنم غش غش خندید و گفت:- ای خدا خفه ات نکنه ... به خدا من نامزد دارم ...هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین . حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود ... هیچکس اینجا نمی تونست پیدامون کنه ... بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت:- خب حالا وقتشه ...شبنم گفت:- به من بخوای تجاوز کنی جیغ می زنم ...- اه گمشو ... من به تو هیچ میلی ندارم ... به کسی هم قرار باشه تجاوز کنم به این ورپریده می کنم با این رژ لب سرخش ...خودشو کشید سمت من که به شوخی جیغ زدم و خودمو کشیدم کنار ... هر سه قاه قاه خندیدم و شبنم گفت:- حالا بگو ببینم چی کارمون داشتی؟!- یادتونه چند وقت پیشا هوس چی کردیم؟!- نهههههه- یادتون نیست؟! داشتیم می رفتیم پاتوق ... پشت چراغ قرمز ... یه دویست وشش اومد وایساد کنارمون ... یه دختر پسره از اون تریپ خوشگلا توش بودن ...یهو شبنم داد زد:- که سیگار می کشیدن ؟بنفشه دست زد و گفت:- باریکلا ...من با تعجب نگاش کردم و گفتم:- خب ...بنفشه دست توی جیبش کرد و یه پاکت سیگار در آورد. چشمام چهارتا شد ... بنفشه با لبخند گفت:- بالاخره دست از دلم برداشتم ... چرا هی پسرا باید بکشن ما آه بکشیم ...با ذوق سیگارو از دستش کشیدم و گفتم:- وای بنفشه دمت گرممممممم .... بده ببینم چی هست حالا؟!- مالبرو اولترالایت فیلتر پلاس ....- اووووه ... - خره از اون خوباس!سه تایی خندیدیم و بنفشه فندکشو هم در آورد. یکی یه نخ واسه هر سه تامون روشن کرد و داد دستمون. اول خوب نگاش کردم ... نمی دونستم کارم درسته یا نه ... ولی می خواستم بکشم ... فکرو گذاشتم کنار و سیگارو گذاشتم گوشه لبم و پک زدم ... همه دهنمو و حلقم سوخت ولی سرفه نکردم ... بنفشه و شبنم هر دو به سرفه افتادن ولی اینقدر هر سه مشتاق بودیم که بیخیال پک دوم رو زدیم ... چشمامون از زور شوق دو دو می زد ... طعم گسی داشت عین چوب سوخته ... ولی دوست داشتم بیشتر و بیشتر بکشم ... سیگارو گذاشته بودم لای دو تا انگشتام ... ولو شدم روی برفا و تند تند پک می زدم ... فیلتر سیگار از رنگ سرخ رژ لبم سرخ شده بود ... از اون لحظه تصمیم گرفتم هر وقت خواستم سیگار بکشم رژ لب قرمز بزنم ... رنگ فیلترش خیلی قشنگ می شد ... تا رسید به فیلتر توی برفا خاموشش کردم صدای پسسسس که کرد خندیدمو گفتم:- بعدی ...بنفشه جعبه سیگارو به همراه فندک گرفت طرفم ... یه دونه در آوردم و گذاشتم گوشه لبم فندکو روشن کردم و با یه پک محکم سیگارو روشن کردم ... مال بنفشه هم تموم شد و دومی رو روشن کرد ... توی فضا بودیم هر سه تامون خود سیگار حسی بهمون نمی داد ولی کشیدنش خیلی لذت داشت ... بنفشه توی همون حالت که دودو از توی دماغش می داد بیرون گفت:- خبریه؟!چون روی صحبتش با من بود گفتم:- کجا؟!- نشد جلوی شایان ازت بپرسم ... با آرتان خبریه؟!خندیدم و پاک محکمی به سیگار زدم در حالی که دود رو می دادم بیرون گفتم:- نه بابا!شبنم هم اومد وسط بحث و گفت:- بدجور دستتو چسبیده بود ... یه جور خاصی هم تو رو سپرد به ما ...- فقط می خواست امانت بابا چیزیش نشه...بنفشه گفت:- تا دیدمت به چشمام شک کردم ...شبنم گفت:- منم!- خودمم به خودم شک کردم ...- غیرتیه؟!- شدید- غیرت نشونه عشقه خره ...- خر تویی که فکر می کنی یه پسر تو دو روز عاشق می شه ... آخه الاغ من به نفعمه اگه آرتان هیچ وقت حسی نسبت بهم پیدا نکنه ... من که آخرش اینجا بمون نیستم ... بذار هیچی ازم یادگار نمونه حتی یه عشق.- حیف آرتانه من دلم می خواد تو یا نری یا اگه هم قراره بری با آرتان بری.- من آزادی می خوام که دارم می رم ... با آرتان آزادی ندارم دیگه ..شبنم و بنفشه دیگه حرفی نزدن و فقط شونه بالا انداختن. وقتی یه پاکت سیگار رو سه تایی در سکوت کشیدیم بنفشه سرفه ای کرد و در حالی که کمی جلوم خم می شد گفت:- خانومای محترم ورودتون رو به جمع سیگاری ها تبریک عرض می کنم ...هر سه هوراااا کشیدیم و هن هن کنان تپه رو رفتیم بالا ... بچه ها داشتن برف توی سر و صورت هم می کوبیدن شایان با دیدن ما با عصبانیت جلو اومد و گفت:- هیچ معلومه شما کجایین؟!!!! همه جا رو دنبالتون گشتم ...شبنم خونسردانه گفت:- همین دور و اطراف بودیم ...- امیدوارم ...خندیدم و گفتم:- چیه شایان به ما شک داری؟!شایان که از عصبانیت در حال گر گفتن بود گفت:- با این بویی که شماها می دین ...اه اه یادمون به بوی سیگارا نبود ... بنفشه سریع گفت:- بو؟ چه بویی؟!!!شایان بنفشه رو هل داد و رو به ما گفت:- برین از توی کوله پشتی من یه اسپری بردارین بزنین به خودتون تا آبرومون نرفته ... من نمی دونم شما دخترا چرا هر چیزی رو باید خودتون امتحان کنین!من غش غش خندیدم ولی شبنم و بنفشه خجالت زده سمت ماشین راه افتادند ... ملینا یکی از دوستای اینترنتی بنفشه اومد سمتون و گفت:- بچه ها بدوین بیاین می خوایم آدم برفی بسازیم ... نکنه دارین می رین توی ماشین؟من گفتم:- نه بابا الان می یایم ... تو ماشین یه کاری داریم ...- باشه زود بیاین عرشیا هم بالاخره دست از دلش برداشت و فلاسک چایی آلبالوشو از داخل کوله اش در آورد بیاین بخوریم که حسابی می چسبه ...- باشه الان می یایمبعد از رفتن ملینا تند تند اسپری اسپرت شایان رو روی خودمون خالی کردیم و به بچه ها پیوستیم ... عرشیا دوست شایان که اونم وکیل بود سه تا لیوان یه بار مصرف برامون چایی کرد و در حالی که یکی یکی دستمون می داد گفت:- این یه ذره چایی رو به زور واستون نگه داشتم وگرنه اینا بلعیده بودن ...هر سه تشکر کردیم و مشغول خوردن چایی شدیم ... بعد از خوردن چایی همه بسیج شدیم واسه ساختن آدم برفی ... حسابی در گیر جمع کردن برف بودیم که یه دفعه یه گلوله برفی محکم خورد تو کمرم ... از درد نفسم بند اومد صاف ایستادم و اول از همه به بنفشه و شبنم نگاه کردم حواسشون نبود و هر دو مشغول گوله کردن برفها بودن ... به پشت سرم که نگاه کردم متوجه نگاه کیان شدم ... کیان هم یکی دیگه از دوستای شایان بود ... با دیدن نگاهم دستشو به نشونه عذرخواهی بالا آورد و لبخندی زد که زیاد به دلم ننشست توجهی نکردم و دوباره مشغول جمع کردن برفا شدم ... گلوله بزرگی رو که درست کرده بودم روی هم گذاشتم و رفتم به سمت آدم برفی که بریزم روی بدنه اش کیان سریع جلو اومد و گفت:- بده به من ترسا ...با جدیت دستشو پس زدم و گفتم:- خودم دست دارم ...- چه خشن!- همینه که هست ...برفا رو روی روی تنه آدم برفی ریختم همون لحظه بنفشه و شبنم هم برفاشون رو آوردن ... شایان داد زد:- تنه اش کافیه دیگه ... منم الان سرشو می یارم ... به دنبال حرفش یه گلوله بزرگ آورد و روی تنه آدم برفی گذاشت و زیرشو محکم کرد ... دو تا دکمه به جا چشم یه خیار پلاسیده به جای دماغ و چند تا سنگ ریزه برای دهنش گذاشتیم ... یه دفعه شایان اومد به طرف من و گفت:- خب کلاه هم که نداریم ... پس از کلاه تو استفاده می کنیم ...قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم کلاهو کشید و خرمن موهای ویو شده ام ریخت دورم ... اینکارش همزمان شد با پرتاب شدن گلوله برفی از جانب کیان به سمت من. گلوله صاف خورد توی گوشم ... شایان مات شد روی من و یک دفعه هم سوز سردی شروع به وزیدن کرد. حس کردم سرما تا اعماق گوشم نفوذ کرد ... دستمو گذاشتم روی گوشم و نشستم دو زانو روی زمین. شبنم جیغ زد:- دیوونه االان سرما می خوره کلاشو برداشتی واسه چی؟ زیرش هیچی سرش نبود ... کیان احمق ... تو چرا همون موقع برف زدی تو سرش؟ شما پسرا یه جو عقل تو کله تون نیست ... شایان زمزمه کرد:- نمی دونستم ...کیان هم گفت:- فکر نمی کردم شایان کلاشو برداره ... به خدا از قصد نبود.عرشیا پادرمیانی کرد و گفت:- خب حالا دعوا نکنین ... شایان کلاهو بده سرش کنه می یان می گیرنمون نگیرنمون هم خودش سرما می خوره ...بنفشه کلاهو از دست شایان کشید و اومد کرد تو سر من ... سرمو با دستش بالا گرفت و گفت:- خوبی؟ ملینا هم اونطرفم زانو زد و گفت:- اینا وحشین ... امیدوارم سرما نخوری فقط.لبخندی زدم و گفتم:- نه خوبم اشکال نداره ...ولی سرم داشت از زور درد می ترکید باد رفته بود توی سرم و می دونستم که حتما سرما می خورم. از جا بلند شدم و گفتم:- بیخیال بچه ها ... آدم برفی بدون کلاه هم می شه ...کیان لبخندی دوستانه به روم زد و سپس کلاه بافتنی خودشو برداشت و چپوند روی سر آدم برفی و گفت:- اینم از کلاه حالا همه وایسین یه عکس بگیریم بعدش می خوایم بریم ناهار دیگه مردم از گرسنگی ...همه کنار هم ایستادیم و یه عکس یادگاری با دوربین شایان گرفتیم. هیچکس غذا نیاورده بود و همه می خواستن برن رستوران شایان خودشو رسوند کنار من و گفت:- ترسا ...- بله؟- ناراحتی از دستم؟- باید باشم؟- خوب باور کن من نمی خواستم اینجوری بشه یعنی اصلا نمی دونستم زیر کلاه هیچی سرت نیست ...- مهم نیست ...- در هر صورت ببخشید ..- باشه بخشیدم حالا هم برو اونور تا به تلافی کارت یه گوله برف نزدم توی دماغت تا یخ کنیخندید و رفت پیس دوستاش ...بعد از خوردن ناهار کیان یه لیوان چایی داغ برای من آورد و گفت:- اینو بخور که سرما نخوری ... دستشو با سردی پس زدم و گفتم:- میل ندارم ...حس می کردم کیان داره نخ می ده برای همینم کم محلی می کردم تا خودش بره رد کارش. از رستوران که اومدیم بیرون یه کم دیگه همه با هم برف بازی کردیم و سپس تصمیم گرفتیم برگردیم ساعت سه ناهار خورده بودیم و تا می یومدیم برگردیم شب می شد ... سریع کوله هامون رو جمع کردیم و با بقیه خداحافظی کردیم ... کم کم بدنم داشت کرخ می شد و داغی رو توی تنم حس می کردم سرم هم هنوز درد می کرد تا اومدم برم بشینم عقب کنار بنفشه شایان گفت:- ترسا بشین جلو ...- چرا؟!- می خوام بخاری رو روت تنظیم کنم که گرم بمونی ... می ترسم با این بلایی که من و کیان احمق سرت آوردیم سرما بخوری ...شونه ای بالا انداختم و نشستم جلو شبنم هم نشست عقب ... تموم طول راه رو عطسه و فیر فیر کردم. چشمامو بسته بودم بلکه خوابم ببره ولی بدن درد و سر درد بهم اجازه خوابیدن نمی داد. با توقف ماشین چشم گشودم ولی وقتی مکان رو آشنا ندیدم دوباره چشمامو بستم. با صدای بنفشه و شبنم چشمامو به زحمت دوباره باز کردم:- ترسا پاشو بریم دکتر ...حال نداشتم پیاده بشم. شبنم و بنفشه بیچاره به زحمت زیر بغلامو گرفتن و کشون کشون منو به سمت درمانگاه بردن. شایان هم کنارمون با اعصاب داغون می یومد عذاب وجدان داشت می کشتش. به درک! زد دختر مردمو به این روز انداخت ... حالا بکشه! با توجه به حال خرابم مجبور شدیم بریم سمت اورژانس ... دکتر برام دو تا آمپول به همراه یه عالمه قرص و کپسول تجویز کرد ... حتی قدرت نداشتم به خاطر آمپول شکایت کنم فقط چنان بد به شایان نگاه کردم که شرمنده تر شد و سرشو اندخت زیر. شبنم با خنده گفت:- اینجوری داداشمو نگاه نکن خودش به اندازه کافی ناراحت هست که امانت مردمو به این روز انداخته ... حالا جواب آرتان رو چه جوری بدیم ...آرتان؟! گور بابای آرتان ... منو بگو که حالا باید دو تا آمپول بزنم ... با کمک شبنم و بنفشه خوابیدم روی تخت ... هر دو تا آمپول رو با هم زد بهم لعنتی از زور درد فقط اشک ار گوشه چشمم سرازیر شد ولی حتی نتونستم یه ناله کوچولو بکنم. صدام به کل بریده شده بود ... شبنم و بنفشه هم حسابی پکر شده بودن روز هر سه تامون خراب شده بود ... دوباره خواستن بلندم کنن که شبنم گفت بذار برم شایانو صدا کنم بیاد کمک ... من دیگه جون ندارم تکونش بدم. رفت و برگشتش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. سرمو تکیه داده بودم به شونه بنفشه و چشمامو بسته بودم. شایان اومد تو و کنارم ایستاد. بوی عطرشو حس می کردم خم شد و در گوشم زمزمه وار گفت:- ایرادی نداره بغلت کنم؟سرمو به نشونه مخالفت چند بار تکون دادم. شایان گفت:- آخه حالت خیلی بده ...دوباره سرمو تکون دادم ... به ناچار دست انداخت زیر بازوم و به کمک بنفشه و شبنم منو بردن سمت ماشین. روی صندلی که نشستم پاهام درد گرفت و دوباره اشک از چشماش سرازیر شد. وقتی مریض می شدم عین بچه ها می شدم. طاقت هیچ دردی رو نداشتم ... شایان سوار شد و با دیدن اشکای من با ناراحتی گفت:- درد داری؟!به زور گفتم:- فقط برو خونه ...دیگه حرفی نزد و راه افتاد. با حس کردن داغ شدن گونه هام چشم باز کردم ... شبنم بود گفت:- من دارم می رم گلم ... فردا حتما بهت سر می زنم با یه سوپ خوشمزه ...چشممو باز و بسته کردم و ماشین دوباره راه افتاد. بنفشه هم بعد از بوسیدن من و قول دادن اینکه فردا حتما می یاد پیشم رفت ... حال نداشتم از شایان بپرسم چرا اول منو نرسونده ... دوباره که ماشین ایستاد مطمئن بودم جلوی آپارتمان آرتان هستیم ... چشم گشودم صدای شایان بلند شد:- مثل اینکه آقا بزم داشتن!متوجه منظورش نشدم و به روبرو چشم دوختم. آرتان بود که داشت طرلان رو سوار تاکسی می کرد. قلبم فشرده شد آهی کشیدم و خواستم درو باز کنم که شایان گفت:- صبر کن بذار کمکت کنم ...سریع اومد سمت من درو باز کرد و دستشو جلو آرود قبل از اینکه دستشو بگیرم صدای عصبی آرتان از پشت شایان بلند شد:- چی شده؟!!! شایان برگشت و با قیافه ای جدی گفت:- سرما خورده ... نمی تونه خودش پیاده بشه ...آرتان شایانو پس زد و اومد جلو. نگاش مثل شیشه بود ... هیچی توی نگاش نبود. چشمامو بستم دوست نداشتم نگاش کنم. یک دفعه حس کردم از روی صندلی کنده شدم. بوی عطر آرتان مشاممو پر کرد ... صدای عصبی آرتان بلند شد:- مگه نگفتم مراقبش باش؟!!! اینجوری قول می دی؟شایان جوابی ندادی. صدای بسته شدن در ماشینو حس کردم و بعد هم صدای آرتان رو:- این چیه؟!- داروهاشه ... بردمش دکتر ... چیز خاصی نیست ... دو تا آمپول هم زده ...- آمپول زده؟!!!!!- آره خوب تجویز دکتر بود ...آرتان صدام کرد:- ترسا ...جواب ندادم. قدرت نداشتم ولی اگه هم داشتم جواب نمی دادم. از صبح تا حالا با طرلان توی خونه داشته چی کار می کرده؟! خودش و محبت و مهربونیش به درک ... ولی دوست نداشتم تا وقتی من توی اون خونه دارم زندگی می کنم کثافت کاری بکنه توش وگرنه تحملش برام سخت می شد. باید باهاش در این مورد حرف می زدم. وقتی دید جواب نمی دم گفت:- ببینین چه به روزش آوردین که حاضر شده آمپول بزنه ...خوشم اومد که یادش بود من از آمپول خوشم نمی یاد ... شایان زیر لب خداحافظی کرد و رفت. تنها چیزی که بعدش حس کردم دویدن آرتان بود ... خوابم برد. دوباره که چشم باز کردم روی تختم بودم ... نالیدم:- آب ...بیرون رفتن آرتان رو از اتاق حس کردم. به خودم که نگاه کردم دیدم فقط شلوار گرمکنی که زیر شلوارم پوشیده بودم تنمه با بلوزم ... لباسامو عوض نکرده بود فقط شلوارمو با پالتوم در آورده بود. خدا رو شکر! یه لیوان آب پرتغال برام آورد و سرمو یه کم بالا گرفت و جرعه جرعه آب پرتغال رو توی دهنم ریخت. زیر لب غر هم می زد ولی نمی شنیدم. انگار داشت پیش خودش می گفت همینم مونده بود بشم پرستار این زلزله! با شناختی که از خودم داشتم می دونستم که مریضیم فقط تا فردا صبح طول می کشه. همیشه سختی یه مریضی برام فقط یه شب بود ... روز بعد فقط شاید گلوم درد می کرد یا یه کم سرم ... ولی دیگه بی حال نبودم. سکوت آرتان عجیب غریب بود هیچ حرفی نمی زد حتی سرزنش! حتی نپرسید چرا تو با شایان تنها بودی؟ هر چند که اگه هم می پرسید من قدرت پاسخ گفتن نداشتم. بعد از خوردن آب پرتغال یه کم از سوپی هم که از دیشب باقی مونده بود رو آروم آروم کرد توی دهنم و بعدم داروهامو داد. لحاف رو تا نزدیک گردنم بالا کشید و چراغو خاموش کرد و رفت دریغ از یه جمله برای خوش کردن دل من ...! بغض کرده بودم ... ناخودآگاه دوست داشتم آرتان دعوام کنه و سرم داد بزنه ... ولی خوب پیدا بود براش هیچ اهمیتی ندارم و برای همین هم هیچ حرفی نزد. چشمامو بستم تا دیگه به هیچی فکر نکنم به خاطر قرص ها خیلی زودتر از اونچه که فکر می کردم خواب منو در ربود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 55
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 83
  • بازدید ماه : 55
  • بازدید سال : 1,734
  • بازدید کلی : 165,044
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف