loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 1280 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
--وای خدای من نکنه خودشه ...نه بابا اگه اومده بودن که من متوجه میشدم،و گرنه مگه میشه ستایش خانم بزاره عزیزدردونه اش بی تشریفات بیاد خونه؟!
--خدارو شکر توی این خونه دیوانه نداشتیم که اونم پیدا شد
وای این که باز اومد،پس معلومه که دزد نیس(اول صبحی چقدر فسفر سوزوندی تا اینو بفهمی؟)
--ببینم اصلا شما کی هستین که هی میری و میای؟(یعنی من عاشق تغییر شخص دادناتم ارغی جون...ارغی و زهر یه دقیقه ساکت باش ببینم چی میگه)
چشماشو واسم ریز کرد و با همون لبخند گرونه،منظورم ژکوند،به من زل زد و بعد چند ثانیه ی نسبتا طولانی راهشو گرفت و رفت نشست روی صندلی ای که من میخواستم بنشینم منم که بلا نسبت بووق این وسط،(خب حتمی هستی که اینم فهمید....جرات داری دوباره بگو!)
--بهتره به جای خوردن من، برام چای بریزی تا هم یه چیزی از من بمونه هم اینکه جنابعالی کمتر خود درگیری داشته باشی
چشام چهارتا شد یعنی فهمید من....دیگه داشت پرو میشد :اونوقت چراباید اینکارو کنم؟
--چون تا جایی که میدونم وظیفته
--نکنه فکر کردی چون اول صبحی چای آماده کردم خدمتکار این خونه ام؟
--اگه نیستی پس چکاره ای ؟!
--من ع.....بزار ببینم من چرا به تو جواب میدم ،خودت کی هستی؟یاا.. بگو وگرنه صدای ستایش خانوم میزنم
--خوبه بگو مطمئنا مامان از اینکه عزیز دردونه اش رو صبحانه نمیدی خوشحال نمیشه
ای وای من ...پس خودشه اما چرا تا دیشب که من خوابیدم کسی حرف از اومدن این نزد؟الان چکار کنم ...پس حرفامو هم شنید که گفت عزیز دردونه،گند زدم...واییییی یعنی این شو.....وای یکی منو بگیره این وسط غش نکنم ،این همه نقشه کشیده بودم واسه برخورد اولم ،تصمیم داشتم مثل این چند وقت رفتاری متین و خانمانه داشته باشم هر چند سختم بود تو این مدت اما حالا همه چیز نقش بر آب شد(چه بهتر اینطوری مجبور نیستی مدام نقش بازی کنی میتونی حداقل جلوی این خودت باشی...آره چرا که نه،اما اگه به مادرش بگه؟خب بگه تو که آب از سرت گذشته)چشمای گرد شده ام رو به حالت عادی برگردوندم و بدون هیچ حرفی لیوانی برداشتم تا برای هردومون چای بریزم،
--هیبت اسم مامان زبونتو بند آورد یا فهمیدی من کیم؟
ببین بچه پررو خودش تنش میخاره،لیوان چای رو گذاشتم جلوش و یه لبخند پسر کش زدم که فکر کنم بیچاره کپ کرد از رفتار من ، :هیچ کدوم فقط میخواستم زودتر به داد شکمتون برسم
یعنی من موندم یهویی چه خودم شدم کاش زودتر اومده بود(آخی بچم از بس نقش دختر مودبا رو در آورده این چند وقت چه ذوقی کرده...یه وقت کله پات نکنه ارغی جونم؟!)
--علاوه براینکه از تمدن دوری از ادب هم بویی نبردی
با این حرفش رگ غیرت شهر و خانواده ام باد کرد با خشم زل زدم تو چشماش که جواب دندان شکنی بدم که ،
--وای ....پسرم تویی؟...کی امدی چه بی خبر
لبخندی زد و به احترام اکرم خانم پا شد و گفت :سلام اکرم بانو ،آره خودمم،نصف شبی اومدیم و حوصله ی تشریفاتو نداشتم
نه بابا مردم چه یهویی خوشمزه شدن،اکرم خنده ای کرد و با ذوقی که از چشمها و صداش معلوم بود گفت:
--خوش اومدی پسرم خیلی خوشحالم که میبینمت الهی همیشه بی بلا باشی مادر
و قطره اشکی که نمیدونم کی و از کجا اومد و با گوشه ی روسریش پاک کرد،بهتره منم اظهار وجود کنم:
سلام اکرم خانم صبحتون بخیر
اکرم به طرفم چرخید ،لبخندی زد و گفت :صبح تو هم بخیر دختر قشنگم ...آقا حسام رو دیدی،اینم آقاتون که این همه انتظارشو می کشیدی
چییی ....من ...من غلط بکنم منتظر کسی باشم،چشمم خوردبه اون که با ابروهای گره کرده داره نگام میکنه..واااا...این دیگه چشه ؟نکنه باور کرده؟اومدم از این خوش خیالی درش بیارم که دوباره این اکرم خانم گفت:اینم عروس خانم شما آقا جان حتمی با هم آشنا شدید میبینید ماشاا.. یه تیکه ماهه
به طرف در خروجی رفت و با صدایی که معلوم بود قصد داره عصبانیتش رو پنهان کنه گفت :اکرم خانم صبحانه ی منو بیارید توی هال
اکرم با تعجب به سمت من چرخید و آهسته گفت :چی شد ناراحت شد؟مگه من چی گفتم
--خودتونو ناراحت نکنید آخه شما میدونید که من چرا اینجام اونوقت اون حرفا رو زدید خب طبیعیه که از من خوشش نیاد و ناراحت بشه
--درسته مادر اما آقا باید قبول کنه که تو...
وسط حرفش پریدمو گفتم :وقتی مادر و خانواده اش قبول ندارن میخوایید اون قبول کنه!
خواست چیزی بگه که گفتم :بهتره صبحانه اشون رو ببرید حتما منتظرن......و خودم پشت میز نشستم وسعی کردم بدون هیچ فکری صبحانه ام رو بخورم. آقای آریا بر خلاف بقیه ی اعضای خانواده اش با من با مهربونی برخورد کرد و این باعث خوشحالی بیش از اندازه ی من شد ولی لبخند آمده بر لبم از نگاه تیز پسرش دور نماند،اووفف چه اخمی کرده الحق که پسر همون مادری چشم ندارن ببینن کسی به من محبت میکنه، هرچند محبت آقای آریا فقط لفظی بود اونم از نوع خفیفش.....
--خب آریا جان مراسم رو آخر این هفته بزاریم خوبه؟
به جای جناب آریا پسرش گفت :چه عجله ای دارید مادر من،من که فرار نمیکنم یا شاید میخوای زودتر عروستون رو رونما کنید
--حسام
جناب آریا بود که با لحن محکمی پسرش رو خطاب کرد یا همون خفه شوی خودمون،
--نه مادر من به خاطر سلامتی توئه که قراره مهمونی بدم نه معرفی این
و با دست به من که کمی با فاصله از آنها نشسته بودم اشاره کرد
--حالا خوبه بیشتر اقوام خبر دارن بابت چی اومده توی این خونه
--ستایش جان از شما بعیده این حرفا ،حتما مصلحت این بوده ،خدارو شکر حسام صحیح و سالمه
--تو به این میگی صحیح و سالم ،خوبه واا... مردم شانس دارن هنوز از راه نرسیده سنگشو به سینه میزنی
--اولا که بله همین قدر که پسرم بلایی بدتر از این سرش نیومده از نظر من سالمه،ثانیا من سنگ کسی رو به سینه نزدم عزیزم، منتهی درست نیست حالا که ایشون عروس ما شدند ایطور رفتار کرد
--ولی من اونو لایق حسام نمیدونم و در اولین موقعیت واسش یه دختر خوب پیدا میکنم
بغض بدی راه گلوم رو بسته بود و هر آن ممکن بود اشکام رازیر بشه به همین دلیل با اجازه ای گفتم و به سمت اتاقم راه افتادم اما صدای ستایش خانومو شنیدم که گفت :بفرما چه بهش برخورد اسم زن آوردم ،باورش شده بعنوان عروس اومده
و دیگر باقی حرفهایش را نشنیدم چون در اتاقمو بستم و خودم رو روی تخت انداختم و به اشکهام اجازه ی باریدن دادم.
چقدر احساس حقارت کردم این چند وقت ،کاش میخوابیدم و وقتی پا میشدم همه کابوس بود ،ولی میدونم آینده ی سختی در انتظارمه،خیلی سخته آدم احساس تنهایی و بی کسی کنه کاش خانواده ام تو همین شهر بودن تا من به راحتی به دیدنشون میرفتم و احساس غربت نمیکردم،با صدای تقه ای که به در اتاق خورد سر از بالشم برداشتم و گفتم: بله؟!!
--منم ارغوان جان
--بفرمایید وسعی کردم اشکهامو پاک کنم اما میدونستم بینی ام حسابی سرخ شده
--چی شده مادر ناراحت شدی ؟تو که دیگه باید به اخلاق خانم عادت کرده باشی ،اونم چیزی تو دلش نیس فقط غصه ی آقا رو میخوره و از شما دلگیره
--آخه تا کی من دیگه تحمل شنیدن کنایه رو ندارم باور کنید تا حالا هیشکی با من ایطور رفتار نکرده بود که تو این مدت با من شده،مگر مقصر من بودم
--درسته بابات بوده اما تو هم دختر اون بابایی و خانم بادیدنت یاد اون حادثه میفته ،بهش حق بده که به این زودی دلش باهات صاف نشه
--اما خانوم دلش نمیخواد با من خوب بشه من میدونم
یه لحظه یاد اون آدم کوچولوی کارتون گالیور افتادم که میگفت :من میدونم ... و لبخند تلخی کنج لبم نشست که از شانس بلندم اکرم با اون چشمای ضعیفش دید و فکر کرد من راضی شدم مثل این مدت مدارا کنم ،بنده خدا نمیدونست حین حرف زدن او من درگیر گالیور و اون آدمکه بودم ،لذا چیزی نگفتم و گذاشتم به همون خیال بمونه
پیشونیم رو بوسید و گفت کمی استراحت کن تا واسه بعد از ظهر سرحال باشی و از اتاق خارج شد،مگر بعد از ظهر چه خبر بود؟!.............
با اینکه زمان کمی استراحت کرده بودم اما احساس شادابی زیادی میکردم و با خودم تصمیم گرفتم حرفا و رفتارای ستایش خانوم این شادابی رو بهم نزنه، بعد از مرتب کردن تختم از اتاقم که همون طبقه ی پایین بود خارج شدم و طبق روال این چند وقت به سمت آشپز خانه راهمو کج کردم
--سلام بر بانوی زیبای آشپزخانه
اکرم که گرم کار بود با شنیدن صدام به طرفم چرخید و با لبخند گرمش گفت :سلام بر دختری که کبکش خروس میخونه
آخ که من عاشق این زن پایه بودم ، حال میکنم تو شوخی کردن پایه اس.
-اِ اکرم جون من کی کبک داشتم که خروس بخونه ،اون که از اولم خروس بود
--حالا چی شده اینقده سرحالی؟
--اگه ناراحتیت مریض احوال شم
--نه مادر من که از خدامه خنده رو لبات ببینم،ایشاا.. همیشه سرحال و قبراق باشی
--مرسی همینطور شما حالا چه خبره از الان واسه شام اینهمه تدارک دیدید
--واااا مادر مگه نگفتم امشب مهمون داریم
--نه ،حالا کی هست؟
--عموی شوهرت با خانواده
این اکرمم از وقتی این پسره اومده کلید کرده رو واژه ی شووور ،اَه نکه خیلیم خوشم میاد یا اونا چشم دیدنمو دارن(خدا از دلت بشنوه که خوشت نمیاد....واااا من که این حرفارو دارم تو دلم میزنم آی کیو)چیییییی گفت کی قراره بیاد؟!
--چی گفتی اکرم خانوم؟
--گفتم قراره آقا مهران با خانواده اش بیان واسه همینه که از الان دست به کار شدم تو هم اگه بیکاری و خسته نیستی ،زحمت درست کردن این سالادا رو بکش
وای مار از پونه بدش میاد دونه دونه که هیچ ، دسته دسته سبز میشه در لونه اش ،حالا جریان منه.این آقا مهران همون چند مرتبه اگه اجازه داشت کله امو میکند با اون نگاهاش ،حالا قراره دوباره بیاد اینجا. من که از آشپز خانه خارج نمیشم که بخواد بازم تیکه بار خانواده ام کنه ،بخدا اگه واسه خاطر بابا نبود احترام رو قی میکردمو هر چی میگفتن جوابشونو میدادم(بابا بیخی ارغوانی افسار پاره نکن حالا ...تو یکی چی میگی این وسط نکنه تو هم اومدی دفاع از اونا؟...نه بابا من و جه به دفاع اصلا تو به کارت برس )
--مادر جان اگه یوقت آقا مهران یا خانواده اش حرفی زدن تو به دل نگیر آخه واسه آقا حسام نقشه ها داشت ، اما خدا رو شکر خانم اگه تصمیم درستی گرفت همین تصمیم بود که تورو بیاره توی این خونه به جای اون مترسک لوس
چشامو میگی شدن اندازه ی سکه 200 تومنی ، اکرم و این حرفا...محاله حتمی اشتباه شنیدم،تا اومدم بپرسم با کیه ؟زبل خان اومد(حالا چرا زبل خان؟ چی میدونم همینطوری اومد ذهنم)
--اکرم خانم قرار نشد پشت سر دختر عموی من حرف بزنیدا
اکرم محکم کوبید پشت دستشو گفت : وای خدا مرگم بده آقا بخدا منظوری نداشتم بسکه نچسبه این دختر
مشخص بود جلوی خنده اشو گرفته آخه گوشه ی لبشو به دندون گرفته بود ، دیگه نفهمیدم چی میگن رفتم تو عالم هپروت (حالا نه که همیشه نیستی؟)نه بابا بچمون خوش استایل بودا ...ماشاا...قد بلند، ابرو کمون ، چشما درشت و مشکی ،انگار یه تیکه از شبو گذاشتی توش ،وای لباشو چقدر سرخه نکنه رژ میزنه؟اوفف هیکلشو که دیگه نگو...
--میخوایید براتون یه نوبت از چشم پزشکی بگیرم؟!
با تعجب به اون و اکرم نگاه کردم اما متوجه چیزی نشدم ، اکرم ریز خندید و به سمت اجاق گاز چرخید پس حتمی با من بوده ، ولی واسه چی ؟؟ وقتی نگاه مبهم منو دید پوز خندی زد و آروم که من بشنوم گفت :آخه چشمات خوب میچرخه اما تا به من میرسه انگاری از کار میفته!
پسره ی بیشووورمن احمقو بگو که منظورشو نفهمیدم،واسه اینکه نفهمه حرصم داده گفتم: آره ...آخه چشمام به چیزای از کار افتاده حساسه واسه همینه که به شما که میرسه از کار میفته
وایییی اونو میگی یهویی قرمز کرد ، خواست چیزی بگه که با نگاه به اکرم خانم ساکت شد و آروم از بین دندونای کلید شده اش گفت : دارم برات... و از آشپز خانه خارج شد،واااا چرا یهویی رم کرد؟ مگه چی گفتم...؟؟
--حرفت درست نبود مادر
--اِ شما شنیدید ، واسه چی آخه؟؟میخواست به من توهین نکنه و به خودش ننازه، تازه من که حرف بدی نزدم
--واسه آقا سنگین بود بعد اون جریان ، بخاطر همین بهشون بر خورد گفتی از کار افتاده.میدونی اگه خانوم اینجا بود قیامت بپا میکرد؟!
تازه فهمیدم چه حرفی زدم و اون بنده خدا چرا قرمز شد از عصبانیت ، بازم خدا رو شکر اکرم بود وگرنه خونم مباح شده بود( زیاد شاد نشو مگه نشنیدی گفت داره برات...)
--بهتره از آقا عذر خواهی کنی
--بخدا منظوری نداشتم اکرم خانم فقط میخواستم تلافی حرفش رو بزنم
--میدونم مادر حالا خودتو ناراحت نکن ، بیا بیا این سالادا رو درست کن تا کمتر به ناراحتی شوهرت فکر کنی
میگم این اکرم یه چیزیش شده میگید نه، شیطونه میگه برم آقا رضا رو صدا کنم واسه زنش شوهری کنه اینقده پیله نکنه به من با شوهر گفتناش،من که اصلا عذاب وجدان نگرفتم اون حرفارو زدم بسکه از خود راضی ان این خانواده ،از این به بعد تلافی ستایش خانومو هم سر پسرش در میارم حالا ببین...(اینقدر کُری نخون سالادتو درست کن جوجه....باشه جوجه هاتو هم آخر پاییز میشمرم جییگررر).
--ماشاا.. یه تیکه ماه شدی مادر ،بهتره به آقا حسام بگم از پیشت جم نخوره
--دیگه اینقدرام تعریفی نیستما اکرم خانوم ،لباسم که ساده اس ، خودمم که ساده تر
--همین سادگیته که نازه
--اکرم زودتر وسایل پذیرایی رو آماده کن الان میرسن
این صدای پر تحکم خانوم بود که منو اکرم رو سکته داد.اکرم ازم جدا شد و رفت آشپز خانه ،موندم چکار کنم برم یا بمونم که دیدم داره به من نزدیک میشه ،یه چرخی دور من زد و با ابروهای گره کرده گفت : این چیه پوشیدی ؟فکر کردی هنوز دهاتتون هستی ؟برو زودتر لباستو عوض کن تا نیومدن ...من نمیدونم این چرا باید باشه...اّه
از اینکه بهم توهین کرد ناراحت شدم ولی میدونستم نباید چیزی بگم، همون روزی که قبول کردم بیام تو این خونه انتظار تمام این رفتارا رو هم داشتم.وقتی دید از جام جم نخوردم دوباره نیش زد که :چیه نکنه غیر این لباسی نداری یا شایدم گوشات مشکل دارن
سعی کردم ناراحتی ای در صدام مشهود نباشه ،آرام گفتم :ولی من با این لباسا راحت ترم
--اینکه مثل پیرزنا لباس بپوشی و لچک ببندی سرت راحتیه نه خانوم تو خانواده ی ما مایه ی آبرو ریزیه ، زودتر برو لباساتو عوض کن و با من بحث نکن
--اتفاقی افتاده ستایش جان ؟!
--سلام آقا
--سلام دخترم ، خوبی
--مرسی
چقدر این بشر آقا بود بخدا بعد اکرم این اولین نفری بود که با من مثل آدم رفتار کرد،....
--آره دخترم ؟ نظر خودت چیه؟
ظاهرا تو همین زمان کم متوجه موضوع شده بود
--خب راستش من با این سبک لباس پوشیدن راحت ترم
--میبینی مهرداد...اصلا چه اصراریه اون باشه ؟فقط باعث آبروریزی جلوی برادرت و خانواده اش میشه
آقای آریا با لحن ملایمی رو به خانم گفت : خانم خانما ما که حرفامونو زدیم دوباره بحث رو پیش نکش،نگران داداش منم نباش اون قبل از من این دخترو با خانواده اش دیده پس مشکلی نداری
--درسته ولی الناز که ندیده
آقای آریا خانم را به درون دستان گشوده اش کشید و همانطور که از من دور میشدند گفت : الی فقط با تو در رقابته که خدا رو شکر تو از هر لحاظ از اون سرتری پس خودتو عصبی نکن بابت این مسایل پیش پا افتاده...........وبوسه ای بر پیشانی خانم زد خانم خنده ای شیرین کرد و گفت :اِ مهرداد با این کارا میخوای من چیزی به این دختره نگم
--نه خانوووم چکارش داری بنده خدارو بزار راحت باشه
و از زاویه ی دیداری و شنیداری من خارج شدند،اوفف خدا بیامرزه پدرتون رو آقا مهرداد،نجاتم دادید آخه واسه من واقعا غیر ممکن بود که بخوام جور دیگه ای که مطمئنم با اعتقاد من سازگار نیست لباس بپوشم
--به به اینجارو ...جوجه اردکمون چه به خودش رسیده
اوففففف دوباره این اومد من موندم چرا همیشه سرزده پیداش میشه اینکه از جن هم سریعتره ،اونو اسم ببری پیدا میشه اینو هنوز به حساب نیاورده ،ظاهر....ببین تقصیر خودته بعد طعنه های مامانت پیدات شد ،خونت پای خودت(بابا یکی بگیره اینو خون راه نیندازه....)
--اما شما با این همه تو گِل غلت زدن هنوز که سبزید
یا خدا ....دستم کنده شد،
--اوووی یواش دستمو کندی ، چکار میکنی؟
منو به دنبال خودش به راهروی ورودی کشاند و به دیوار چسباند و از بین دندانهای کلید شده گفت : زبونت زیادی درازه خانوم کوچولو کاری نکن از ته چیده شه، امروز هم به خاطر اکرم چیزی بهت نگفتم وگرنه از سرت هم زیادیه همچین آدمی
--بهت اجازه نمیدم با من اینطوری رفتار کنی
--جداً ، مثلا چکار میکنی
داشتم تو ذهنم دنبال جواب میگشتم که دوباره گفت: به نفعته با من کل کل نکنی وگرنه بد میبینی، به اندازه ی کافی از پدرت کشیدم این چند ماه پس تو یکی با دمم بازی نکن
با اینکه تهدید کرده بود اما اسم بابا جری ترم کرد: شما هم بهتره دمتون رو هر جایی دراز نکنین آقا...
--آخ مامان ...ولم کن وحشی
مطمئن بودم بازوهام از فشاری که بهشون میاره کبود میشن ،سرش رو نزدیک گوشم آورد و شمرده شمرده گفت : خودت خواستی پس بچرخ تا بچرخیم
و آخی که از من بلند شد و اشکی که درون چشمانم حلقه زد ،البته نه به خاطر تهدیدش یا حتی فشاری که به دستام آورد به خاطر....به خاطر گازی که از روی روسری از گوشم گرفت و من مزه ی خون را درون دهانم حس کردم،
--تو...تو...تو یه وحشیه...یه وحشیه روانی هستی که....
از درد بغضی سد راه گلویم شده بود و نمیذاشت راحت حرف بزنم با این حال نمیخواستم که متوجه دردم بشه،
لبخند مسخره ای زد و بدون توجه به تلاش من واسه ادامه ی حرفم به طرف سالن براه افتاد.
--احمق بیشعوور انگاری از باغ وحش فرار کرده ،...آخ مامان گوشم
و دستم را زیر روسری بردم تا ببینم خونی شده یا نه؟!......
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 97
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 118
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 180
  • بازدید ماه : 152
  • بازدید سال : 1,831
  • بازدید کلی : 165,141
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف