loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 2727 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (2)
سه روز پر از استرس را پشت سر گذاشتم و امروز بیشتر از روزهای قبل ، از صبح دلهره و استرس داشتم شاید به خاطر حرفای حسام شایدم به خاطر صحبت های صدف که ته دلمو خالی کرده بود اما حقیقت داشت ، ماجرای کنار اسانسور هم مزید بر علت شد ، از یاداوری بحثی که با ویدا داشتم دوباره اعصابم بهم ریخت، منتظر اسانسور بودم که بالاخره رسید و ویدا جلوی چشمم ظاهر شد..خیره به هم بودیم که او با نگاهی از روی تحقیر به سر تا پایم گفت : هه واقعا فکر میکنی با این ریخت و قیافه میتونی حسام رو جذب کنی...ببینم تو خونه هم اینطوری لباس میپوشی؟ منو ببین ...فکرمیکنی مقابل من شانسی واسه این کار داری ؟ چرخی به دورم زد و همونطور ادامه داد: من که زنم رغبت نمیکنم تحملت کنم چه برسه ب....
در همان حال مچ دستش رو محکم گرفتم و چرخاندم ، پرخاشگر نبودم اما این حرکت لازم بود
--ببین خانم به اصطلاح محترم من با تو دشمنی نداشتم و ندارم ...این گزافه گویی ها رو هم نمیدونم برای چیه اما تو که اینقدر از خودت مطمئنی واسه چی از هر فرصتی برای مطرح کردن خودت استفاده میکنی خانم رغبت انگیز
دستش را محکم تو هوا رها کردم...
--ضمنا من نیازی به جذب حسام ندارم اون خودش جذب شده
حرصی شد از دندانهای کلید شده و نفسهای تندش معلوم بود ، داخل اسانسور شدم وقصد زدن دکمه روداشتم که گفت : سزای این کارتو میبینی دختره ی وحشی
پوزخندی زدم که جواب ابلهی چون او باشد...دختره ی کوته فکر از اولی که اونو دیدم مدام در حال خط و نشون کشیدنه انگاری قراره حسام خانش رو بخورم که این کارا رو میکنه، به خودم جلوی آیینه نگاه کردم موهایم را با کلیبسی به صورت شل بالا بسته بودم و آرایش محوی روی صورتم بود چون مدام اهل آرایش نبودم با کمترین آرایشی چهره ام تغییر میکرد و جذابتر میشد....گفتم جذاب ولی من به خاطر حرفای ویدا این کارو نکرده بودم ...یاد جمله ی آخریم افتادم که گفتم حسام جذب شده ...واقعا شده؟ من که اینطور حس نمیکنم ...پس اصرار او برای با من بودن چیه؟ سرم را تکان دادم برای دور کردن افکاری که این چند روز توی سرم رژه میرفتند،از جایم بلند شدم و لحظه ی آخر نگاهی به لباسم انداختم ست ورزشی سورمه ای رنگم اندامم رو بیشتر از هر زمان دیگری به رخ میکشید ، اوففف چرا میخواستم جذاب باشم اونم امروز؟ به طرف کمد رفتم تا لباسم رو عوض کنم که صدای چرخش کلید اومد، بیخیال لباس شدم واز اتاق خارج شدم ، کیفش رو روی جا کفشی گذاشته بود و داشت کفشش رو در میاورد،
--سلام
سرش رو بالا آورد و دهان باز کرد که جواب بده اما منصرف شد و به تکان دادن سر اکتفا کرد، به طرف آشپز خانه رفتم و : تا لباسات رو عوض میکنی غذا رو میکشم
زیر خورشتی رو که دیشب پخته بودم و امروز بعد از برگشت روشن کرده بودم ، را خاموش کردم و مشغول کشیدن غذا شدم با حوله ی دستی خودم که تو حمام گذاشته بودم اومد اونو دور گردنش انداخت و رفت سمت یخچال ، در مورد حوله خیلی حساس بودم خواستم حرفی بزنم که چشمم خورد به لباسش اونم لباس سورمه ای پوشیده بود ، آستین حلقه ای با شلوارک نگاهم در حال اسکن کردن هیکل و لباسش بود که دستم سبک شد
--بده من این ظرف خورشتو الانه که بریزی رو خودت
با گیجی گفتم : چیی؟؟
--پشت میز نشست و گفت : میدونم خیلی خوردنی هستم اما فعلا بهم رحم کن وبه همین غذا رضایت بده تا چند ساعت دیگه و چشمکی حواله ام کرد
شرمزده به طرف قابلمه ها برگشتم تا ظرفی دیگر پر کنم ، لبم رو روی هم فشار دادم و با کمترین صدایی نفس عمیق کشیدم
--تو از کجا میدونستی قراره سورمه ای بپوشم که با من ست کردی
--حالا که او بحث رو عوض کرده بود بهتره منم خجالت رو بزارم کنار ، روبروش نشستم و : اعتماد به سقفت منو کشته آقااا
خیره نگاهم کرد ...چرا اینطوری نگاه میکنه ؟ من که حرف بدی نزدم !
--چیزی شده؟
به خودش اومد و با تکان سر به علامت منفی مشغول خوردن شد ، شونه ای بالا انداختم و منم مشغول شدم
--ببینم این ترشی ها رو از کجا میخری که من پیدا نمیکنم
--اینا رو ...
--اهممم
--هیچ جا ...خودم میندازم
متعجب گفت : واقعا؟!
--خب آره من علاقه ی زیادی به ترشی و خصوصا درست کردنش دارم واسه همینه که همیشه حتی خونه ی خودمون هم خودم درست میکردم و همه هم تعریف کردن
سرم رو آوردم بالا که با چشمای خندان داره نگاهم میکنه
قاشقی رو که بالا برده بودم گذاشتم تو بشقاب و دوباره پرسیدم : باز چی شد؟
خندید آنقدر که دلش را گرفت و با اشاره لیوانی آب خواست، به دستش دادم و منتظر چشم دوختم تا علت خنده اش را بگوید،
--از دست تو دختر ...من فقط یک کلمه گفتم تو این همه توضیح دادی کم مونده بود نحوه ی تهیه اش رو هم بگی
خنده ام گرفت بیچاره حق داشت هنگ کنه فقط پرسیده بود واقعا و من...
بر خلاف ساعتهای پر استرس قبل ناهار را با اشتها خوردم و حسام هم از همیشه بهتر شده بود ، شاید اینا مقدمه ای بودبرای همان چند ساعت بعد ...نه نباید فکرای منفی به ذهنم راه بدم...این اتفاق می افتاد و من دختری نبودم که به این مسئله فکر نکرده باشم اما هیچگاه توی این موقعیت نبوده ...

حساممممممممممممممممم

چشمانم را گشودم و به کسی که کنارم خوابیده بود خیره شدم ، چقدر معصوم و مهربان بود حتی در بیداری هم این چهره ی معصوم را داشت بر خلاف کسانی که دیده بودم ، از اینکه او را از دنیای دخترانه اش بیرون کشیده بودم نمیدونم چه حسی داشتم اما کمی ناراحت بودم شاید به خاطر اینکه با اینده ی او بازی کرده بودم ولی حتی اگر قصد طلاق او را هم داشتم باز نمیگذاشتم بدون این اتفاق صورت بگیره....موهای بلند و مشکی اش رو از روی صورتش کنار زدم و رفتم به اونروزی که دکتر تمام آرزوی مادر را سراب کرد... برای من بچه و داشتن کسی که نامم را زنده نگه دارد مهم نبود اما برای پدر و خصوصا مادر خیلی مهم بود ، مدتی را که در بیمارستان بستری بودم تا دست و پاهایم خوب شود را فراموش نمیکنم مادر کلافه ام کرده بود از بس گریه و زاری میکردو وقتی دکتر اون موضوعو بهش گفت بیشتر و بیشتر، میخواست برای مداوا به خارج از کشور بروم و دکترای اینجا رو قبول نداشت که بالاخره پدر برای راضی کردن او خواست که من قبول کنم و با هم برویم ، از پدر خواستم که مانع آمدن مادر شود چون دیگر تحمل گریه های اورا نداشتم ... در مورد اون آدمی هم که با من تصادف کرده بود همینقدر میدانستم که مادر و پدر رضایت نداده بودند و او هم به دنبال دادن دیه بود...برای مادر اون پول ارزشی نداشت اما ظاهرا به خاطر وضع مادی معمولی آنها خواسته بود با این کار آنها را به روز سیاه بنشاند ...چقدر خواستم که این کارا نکند و رضایت دهد اما ووومرغ مادر همیشه یک پا داشت و هیچکس هم نمیتوانست با او کنار بیاید بیچاره پدر گاهی دلم برایش میسوزد با این همه دک و پز باید جلوی مادر سر خم کند...البته اونا عاشق هم بودند و مادر هم به پدر خیلی علاقه و احترام میگذاشت ولی در عین حال اقتدارش رو حفظ میکرد یه جورایی با پنبه سر بریدن...دو ماهی گذشته بود و امیدی به رفع مشکل من نبود چون به خاطر ضربه ای که به کمر و پاهای من خورده بود دکتر میزان باروری مرا تا 99 درصد از بین رفته اعلام کرد و آن یک درصد را هم برای دلخوشی و به حساب اعجاز گذاشت در واقع جای کوچکی برای امیدواری ...چند هفته قبل از اومدن مادر تماس گرفت و اظهار خوشحالی کرد...راهی برای تاوان دادن اون مرد پیدا کرده بود که از دیه هم سنگین تر و عذاب آورتر بود.. من و پدر مخالفت کردیم ولی او انقدر اصرار کرد و التماس و گریه که کوتاه آمدم ...از ازدواجهای غیابی متنفر بودم و بیشتر از همه عدم شناخت طرف ، خصوصا اگر اون دختر کسی باشه که پدرش تو رو به این روز انداخته باشه،
کش و قوسی به بدنم دادم و به سقف خیره شدم و از یادآوری دیدار اول لبخند زدم ؛
صبح روز جمعه بود و همه خواب بودند آروم داخل آشپزخونه شدم که دیدم یه دختره ایستاده جلوی یخچال و داره با خودش حرف میزنه: خب خب کوچولوی من چی چی میخوره ؟اممم بزار ببینم ...آها بهتره کمی خامه و عسل بردارم و پنیر گردویی واسه تقویت تو واممم ...فکر کنم بس باشه ،چی نیمرو؟نه بابا دیگه چاق میشی میمونی رو دستما،اونوقته که..
حدس زدم همون دختر باشه که مادر گفته بود به عقد من در اومده چون این چند سال ندیده بودم اکرم توی اقوام دختری به این سن داشته باشن ، با دیدن من خواستت جیغ بزنه که فوری جلوی دهانش رو گرفتم ...و اخم کردم ..اما او محو چشمام شده بود طوری که یادش رفته بود جلوی دهانش رو گرفتم و باید نفس بکشه
-- خوشکلی من نفس کشیدن رو از یادت نیندازه
دستانم را که رها کردم با گستاخی جواب داد: خوبه میدونی دارم خفه میشم و دستاتو سفت چسبوندی به دهانم، خنده ام رو با لبخند کجی کنترل کردم چه صدای داشت تهش تیز میزد یه دفعه ای گفت : اصلا تو کی هستی ،اینجا چکار میکنی ؟نکنه اومدی دزدی؟وای من چرا جیغ نمیزنم.....وخواست جیغ بکشه که دوباره دهانش رو بستم و به سمت گوشش خم شدم و آروم و شمرده گفتم: بهتره جیغ جیغ نکنی جوجه زشت که به ضرر خودت تموم میشه ،شیر فهم شد نمیدونم چرا گفتم زشت اخه قیافه اش بد نبود، از دخترایی که دور و برم بود معمولی تر بود اما باز هم زیبایی خودش رو داشت، وقتی منو شرک خطاب کردعصبانی شدم و با فشاری که به بازوهاش آوردم خواستم ساکتش کنم که پرسید اون کجاش زشته ؟ چقدر این دختر اعتماد به نفس داشت ...

بار دومه که میبینمش اما بازم داره با خودش حرف میزنه ، یعنی مامان رفته یه دختر دیوونه واسه من گرفته؟ چه زبون دارهم هست دست به کمر ایستاده ازم بازجویی میکنه ، هه کور خوندی منم پرروتر از او رفتم نشستم و گفتم : بهتره به جای خوردن من، برام چای بریزی تا هم یه چیزی از من بمونه هم اینکه جنابعالی کمتر خود درگیری داشته باشی
با این حرفم قیافه اش دیدنی شد خصوصا چشمای درشتش که داشت از حدقه در میومد
--اونوقت چراباید اینکارو کنم
--چون تا جایی که میدونم وظیفته
--نکنه فکر کردی چون اول صبحی چای آماده کردم خدمتکار این خونه ام؟
--اگه نیستی پس چکاره ای ؟
--من ع.....بزار ببینم من چرا به تو جواب میدم ،خودت کی هستی؟یاا.. بگو وگرنه صدای ستایش خانوم میزنم
--خوبه بگو مطمئنا مامان از اینکه عزیز دردونه اش رو صبحانه نمیدی خوشحال نمیشه
دوباره چشماشو گرد کرد اما بلافاصله به حالت عادی برگشت و لیوانی چای جلوم گذاشت و لبخندی زد که به جای پسر کش بودن بیشتر بچه کش بود، اما هرچند زبون درازی داشت به جاش ادبش کم بود یعنی نفهمید من شوهرشم؟!..شوهر..چه مسخره همه جور زن گرفتنو تصور کردم الا این مدلی رو،اکرم با گفتن آقا حسام رو دیدی اینم آقاتون که این همه انتظارشو کشیدی ، اخمی بر پیشانی ام انداخت ، چرا باید منتظرم باشه؟ نکنه فکر کرده من به این راحتی اونو قبول میکنم ، با همان اخم به طرف در خروجی رفتم و گفتم : اکرم خانم صبحانه ی منو بیارید توی هال...
با حضور او توی جمعمون هم من ناراحت بودم هم مادر ناراضی و این از زخم زبونایی که میزد پیدا بود ، خودم هم دست کمی از مادر نداشتم شاید تاثیر حرفای مادر بود که اجازه نمیداددلم با او صاف باشد البته حق داشتم چون من که هیچ شناختی از او نداشتم و اون دخترهم در ظاهر چیزی برای جذب من نداشت ، برخورد دیدار اولمون هم نشون میداد چقدر از ادب و فرهنگ به دوره پس چرا باید به او توجه میکردم، اصلا دختری که قبول کرده با این شرایط با من ازدواج کنه حتما دنبال منافعی هست که پذیرفته در حسرت بچه بمونه، هر کاری میکردم منفی بافی نکنم نمیشد ، با قهر کردن او مامان شروع به گلایه کرد و اینکه از او خوشش نمی اید و من باید به فکر ازدواج مجدد باشم پدر اما سخت مخالف بود و میگفت : تو که قصد داشتی برای حسام زنی دیگر اخذ کنی چرا باید با آینده ی این دختر بازی میکردی، اونم حق داشت اما با مادر موافق بودم چون میدونستم نمیتونم با دیدنش تقصیر پدرش را فراموش کنم ، مادر هم با کوچکترین فرصتی که پیدا میکرد سعی در تشدید این دید منفی داشت،
--ببین پسر من به دو دلیل این کارو کردم اول به خاطر اینکه انتقام اون کارو ازشون بگیرم واونا هم در حسرت دیدن نوه بمونن هر چند دوتا پسر دیگه هم دارن اما فهمیدم بیشتر از هر چیزی به این دختره علاقه دارند، و دلیل دومم به خاطر اون دختره ی ایکبیری عموته که هیچ دلم نمیخواست عروسم بشه ، چون نه از خودش خوشم میاد نه اون مادر حسودش، از عمد هم موقع انجام این کار عموتو بردم تا دیگه دنبال دختر انداختن به تو نباشه
خنده ام گرفت از دست مامان با این نقشه هاش یکی نیس بگه تو که میخواستی من رو از دست اتوسا نجات بدی خب چرا گیر یه دختر به قول خودت دهاتی انداختی، لااقل یکی بهترش رو تور میکردی، با شنیدن حرفایی که اکرم هم در مورد آتوسا میگفت تمام سعیمو کردم که قهقهه نزنم و گوشه ی لبم را به دندان کشیدم، اکرم میخواست عذر تقصیر بیاره ولی نگاه این دختره بدجور سنگینی میکرد وقتش بود تلافی حرف اونروزشو درارم
--میخوایید براتون یه نوبت از چشم پزشکی بگیرم؟!
وقتی نگاه متعجبش رو از سوال و رفتار اکرم دید گفتم : آخه چشمات خوب میچرخه اما تا به من میرسه انگاری از کار میفته ! خوشم اومد بد زدم تو حالش اما به ثانیه نکشید که جواب داد : آره ...آخه چشمام به چیزای از کار افتاده حساسه واسه همینه که به شما که میرسه از کار میفته
وای منو میگی قرمز شدم دختره ی احمق هنوز نمیدونه با کی طرفه، خواستم جوابشو بدم که نگاه اکرم به ما مانع شد فقط از بین دندونای چفت شده گفتم : دارم برات...و از اشپز خونه زدم بیرون ..من تا این رو ادب نکنم آروم نمیگیرم.

بعد از اون مهمونی و معرفی کردن ارغوان به عنوان همسر من که مامان مخالف شدید اون بود ولی به خواست پدر انجام شد، فشار مادر بر من مبنی بر اینکه هر چه زودتر همسری انتخاب کنم بیشتر شد ...
--مادر من خب چه کاریه من مجدد ازدواج کنم و خودمو درگیر کنم همین که واسه من انتخاب کردید کافیه میبینید که من وقت دیدن این را هم ندارم چه برسه به دومی
مادر عصبی جواب داد: این حرف رو نزن حسام که شک میکنم پسر من باشی ، آخه من این همه مدت چی به تو میگفتم ندیدی اونشب چقدر جلوی دوست و آشنا خجالت کشیدم وقتی کنار اون دختره ی دهاتی ایستادی واون بابای لجبازت اونو عروس تو معرفی کرد ، وای که دلم میخواست آب بشم برم زمین ، اگر تو هم نخوای به حرفم گوش کنی به خداوندی خدا حلالت نمیکنم و حق نداری اسمم رو به زبون بیاری
مادر را به اغوش کشیدم همیشه همین کارش بود حتی واسه کوتاه اومدن بابا هم این حرفا رو میزد ، برای من که هیچ حسی نداشتم فرقی نمیکرد ولی از اینکه مرد دو زنه باشم ...اممم یه جورایی خوشم نمی اومد هر چند افشین به شوخی میگفت که به موقعیت من حسادت میکنه برای من که تا این سن به ازدواج فکر نکرده بودم و اصلا عاشق نشده بودم یه جورحس بی تفاوتی داشت خصوصا با اتفاقی که افتاد و من رسما یک مرد عقیم شدم که کمتر دختری حاضر به قبول این مسئله میشد...
چند وقتی میشد که مادر مدام در مورد ویدا تعریف میکرد ، اونو چند باری دیده بودم دختر زیبایی بود و چشم خیلی از پسرا دنبالش بود.دختر راحتی بود و با همه گرم میگرفت اما ظاهرا به هیچ کدوم محل نمیداد ، مادرش از دوستان صمیمی مادر بود و همیشه تو مهمونیهای دوستانه اشان با هم بودند ولی من اونقدر سرگرم شرکت و کارام بودم که شناخت زیادی ازشون نداشتم ، وقتی مادر گفت که ویدا و خانواده اش پذیرفته اند برای خواستگاری برویم تعجب کردم تا اونجایی که میدونستم ویدا تک فرزند بود و هیچ خانواده ای حاضر به این ریسک نبودند که تا آخر عمر در حسرت نوه بمانند همونطور که مادر نمیتوانست بپذیرد اما ...به قول افشین من خودمو دست کم گرفتم و خودم برای انتخاب، مناسب ترین هستم تا آینده و بچه و ....ویدا واقعا جذاب بود و خواستنی و با شرایط من مشکلی نداشت حتی از بچه هم بیزار بود و این یک پوئن مثبت برای من به حساب میومد ، روند مراسم خیلی سریع پیش رفت که این هم جای تعجب برای من داشت و هم جای خوشحالی زیاد برای مادر ، چون توی اون مدت با پدر مدام در حال بحث بودند و در خانه جنگ اعصاب داشتیم البته طوری بود که بقیه متوجه نشوند.
اون دختر رو هم زیاد نمیدیدم ظاهرا پدر برای او در یکی از مهد کودک ها کاری پیدا کرده بود که مشغول باشه، فکر نمیکردم لیسانس داشته باشه البته وقتی متوجه شدم الهیات خونده دلیل پوشش برام روشن شد البته شاید هم ربطی به رشته اش نداشت اما تصور من این بود که کسانی که این رشته رو میخونند بیشتر به این مسائل پایبندند،وقتی مادر رضایت او را بر ازدواج مجدد من بیان کرد تعجب کردم چطور میتونه با این سن قبول کنه هوو بیاد سرش ؟ یعنی به من هیچ حسی نداره؟ مگه میشه همیشه دیدم که دخترا خیلی زود از من خوششون میاد همونطور که ویدا خوشش اومد پس این دختر با اینکه من همسر قانونیش هستم چرا..؟
نکنه در ازای این کارش قراره به چیزی برسه؟ اَه ..من چرا باید به اون دختر فکر کنم وقتی کسی مثل ویدا قراره همسرم بشه که ازنظر زیبایی و خانواده و فرهنگ برتر از اونه...
یاد ازدواج خودمو ویدا افتادم ، اونشب هر چقدر من اشتیاق به وصال داشتم او وحشت زده بود و مانع این کار میشد ، تا اینکه در آخر به گریه افتاد و ازم خواست فعلا کاری بهش نداشته باشم، حتما دلیلی برای ترس او بود چرا باید با وجود علاقه ی شدیدی که به من ابراز میکرد با این مسئله مخالفت کنه؟اوفف وقتی بالاخره دلیل ترسش رو گفت من ...


زمانی که مجبور شد علت دوری کردنش رو بگوید نمی توانستم خشمم را کنترل کنم از اینکه احمق فرض شوم بیزار بودم و توی این مدت برای ویدا یک احمق بودم...آنشب را بیرون از خانه سر کردم و به حرفای او فکر کردم ، گفته بود تو یکی از سفرهای خارجش توی یه پارتی مورد تجاوز قرار میگیره و ...دلیل اینکه به من نگفته بود هم کاملا مسخره بود : ببین حسام من عاشق تو بودم و وقتی اومدی خواستگاری نمیخواستم با گفتن حقیقت تو رو از دست بدم..
متنفر بودم از اینکه بخوام دست خورده ی دیگری را تصاحب بشم و ویدا دست خورده بود حتی اگر به اجبار..رابطه ام با ویدا سرد بود و تلاش او برای از بین بردن این فاصله هر روز بیشتر میشد و گاهی واقعا سخت میشد ، خب او زیبا و لوند بود و برای من که همسرش بودم تحمل اینکه بی تفاوت از کنارش بگذرم سخت بود ، هر چند آدم هوسبازی نبودم چون این سالها رو تونسته بودم خودمو کنترل کنم ولی وجود ویدا و حضور او هر لحظه در کنارم و وسوسه انگیز تر از ان رفتارهایش باعث شد از گناهی که هیچ نقشی در آن نداشت بگذرم.
ارغوان رو هم چند باری موقع رفتن و یا برگشت از سر کارش دیده بودم اما او متوجه نشده بود از پدر هم شنیدم که خانه را به نام او کرده بابت حسن نیتی که داشته ، بیچاره پدر خب هر کس دیگه ای هم بود چرا نباید خانه ی چند صد میلیونی رو رد کنه ! چادر خانم تر نشانش میداد و معصومتر بر خلاف رفتاری که موقع برخورد با من داشت و با بقیه هیچگاه اینگونه نبود، احساسی به او نداشتم اما از کل کل کردن باهاش لذت میبردم خوب جواب میداد و باید اعتراف کنم بعضی جاها بد میزد به پَرم...و اونموقع بود که نامردی میکردم و دست میزاشتم رو نقطه ضعفشو بهش توهین میکردم ، سرخ میشد از عصبانیت و این گونه هایش را برجسته تر میکرد...با ویدا اما نشد کل داشته باشم چون سریع قهر میکرد یا دعوا راه می انداخت ، او هم بر خلاف چهره ی بینهایت زیبایش اخلاق تندی داشت و چند هفته بعد از اولین ارتباطمون ظاهر شد ، گاهی احساس میکنم در مورد اخلاقش هم قصد فریب مرا داشته.
باز هم یه جنگ اعصاب دیگه ولی این بار از جانب پدر بود ، دلیل اینکه این همه سنگ اون دختر رو به سینه میزنه متوجه نمیشدم، و او در جواب فقط میگفت :
--من دلم برای این دختر میسوزه که اینده اش با بچه بازی مادر و بی فکری و بی مسئولیتی تو خراب شده، اگر میتونی مقابل مادرت بایستی اون دختر رو طلاق بده وگرنه مثل بقیه ی مردایی که چندتا همیر دارند برای او هم مردی کن متوجه شدی؟؟...هیچ فکر کردی تا کی قراره به این صورت زندگی کنه ؟ اسم تو توی شناسنامشه ولی خودت هیچ نقشی توی زندگیش نداری ف و حتما فکر میکنی داری بهش لطف میکنی که اونو به امون خدا ول کردی؟ ببین من به ارغوان گفتم به تو هم میگم پس سعی کن ویدا رو هم با این مسئله روشن کنی که از این به بعد باید همون قدر که برای ویدا وقت میزاری یرای اون دختر هم وقت بزاری و من هیچ کاری به حرفای مادرت ندارم
عصبی جواب دادم : پدر چرا شما و مادر به خودتون اجازه میدید برای من تصمیم بگیرید اون از مادر که این همه اصرار داشت دختره رو به ریش من ببنده و اجازه نداد برگردم و از همونجا تمومش کرد اینم از شما که میخوایید به خاطر این دختر زندگی خودمو و ویدا رو خراب کنم
--من کی گفتم خراب کنی / من فقط میگم سعی کن با سیاستی که یک مرد در اینجور مواقع میتونه خرج کنه بین اونا تعادل برقرار کن که نه ویدا رو ناراحت کنی و نه حقی از این دختر بی گناه ضایع بشه ، خودت هم میدونی تا حالا نشده من از تو درخواستی داشته باشم این اولین خواسته ی منه که امیدوارم روی من رو زمین نیندازی...
اونروز هم قبل از اومدن از سر کار پدر تماس گرفت و خواست سری به ارغوان بزنم و آب گرمکنش رو نگاهی بیندازم ، دوباره اعصابم بهم ریخته شد چرا من این دختر رو طلاق نمیدادم که هم خودم راحت بشم هم اینکه دوروبریهام رو اعصابم اسکی نرن،
تا چشمش به من افتاد برقی تو چشمش زده شد و خواست درب اسانسور رو ببنده که فوری خودم رو انداختم داخل و با حرص گفتم : میخواستی زرنگی کنی ؟ از سکوتش تعجب کردم چون انتظار داشتم بلافاصله جواب بده اما ...خب شاید از جریان هفته ی پیش که مثل موش آب کشیده شده بود و من مسخره اش کرده بودم ناراحت شده ، هر چه بود واسه آروم شدن اعصابم مورد خوبی بود..وقتی گفتم قبلا درجه ی بی ادبیت کمتر بود اما حالا...چنان چشم غره ای به من رفت که حرفم را خوردم و برای اینکه تاثیر نگاهشو بکاهم اخم غلیظی کردم و پرسید : تو چرا هر روز این موقع میای خونه ؟ ...این مسخره ترین سوالی بود که پرسیدم حتی نگاه عاقل اندر سفیهانه ی او هم گویای این مطلب بودوووفکم منقبض شد و فقط توانستم قبل از بسته شدن درب اسانسور بگم : ادبت میکنم جوجه...وای که با حرکت اسانسور و دیدن خودم تو ایینه ی اتاقک چقدر خندیدم آخه اینم سوال بود پرسیدی؟ جوجه..! چقدر هم بهش میومد البته نه از نظر قدی بیشتر قیافه اش که با وجود عدم شباهت اما عجیب منو یاد جوجه رنگی های کودکی ام می انداخت که ناز و شیرین بودند...چرا باید اونو ناز و شیرین بدونم ؟! دختر بددهن و بی ادبی که احترام به بزرگترش رو بلد نبود.

بعد از عوض کردم لباسام و خوردن غذای سرد شده ی شب قبل که خودم زحمتش رو کشیده بودم چون ویدا طبق روال این چند وقت قهر بود و به سیاه و سفید دست نمیزد، از خونه زدم بیرون ...خدا رو شکر با دوستاش دوره داشت و گرنه راضی کردن اونو کم داشتم ، باید یه فکر اساسی کنم واس ه این مسئله آخه دیوانه بودم خودمو درگیر کردم ، این همه زن نگرفتم نگرفتم حالا که گرفتیم دوتا دوتا ...انگار خر لگدم زده بود حالا که از شر بچه تا آخر عمر راحت شده بودم گیر چیزی بدتر از اون افتادم ، مردم تو یکیش موندن اونوقت من...پوفف از مامان کفری بودم و بیشتر از اون خودم که بی عقلی محض کردم با قبول اون دختره و بدتر از اون ویدا! شاید اگر اصرار بیش از حد مادر و خواهش هایش نبود و اون حس تنفر و انتقام نسبت به ارغوان نبود ، هیچگاه این اشتباه رو نمیکردم یا حداقل اولی رو پاک میکردم.
طلبکارانه نگاهم کرد و گفت : بله؟؟!
دلم میخواست یکی بکوبم تو اون چشمای درشتش که واسه من قلدری نکنه...بی توجه به داخل رفتم که باز غرغر کرد و رو اعصابم رژه رفت تا اینکه صندلا رو از پا درآوردم و مشغول کارم شدم، یکی نیست به این بابای من بگه درسته مهندسی فنی دارم اما دلیل نمیشه هر کاری رو انجام بدم، سنگینی نگاهش کلافه ام کرد که با گفتن تو نمیخوای لباسات رو عوض کنی رفع کردم...بلوز و دامن بلندی به همراه شالی بر سر به تن داشت که موجب خنده ام شد خوبه محرمش بودم واینطوری لباس میپوشید، نه به ویدا که اگه میشد با همون لباس خوابای چند سانتی اش تو خونه میگشت نه به این یکی که کم مونده چادر سر کنه ، منم با این زن گرفتنم البته واسه تنوع خوبه دلم با دیدن این همه تفاوت فاحش خسته نمیشه ، اما از توجه اش به اینکه عادت داشتم تو لیوان قهوه بخورم خوشم اومد کاری که علیرغم بارها تکرار ویدا فراموش میکرد ...ازش گذشتم فعلا جای رو خوش کردن نبود.
رفتارهای ویدا از همیشه تندتر شده بود و قهر کردن هاش بیشتر و این وسط مادر بیشتر از هر زمان دیگه ای لی لی به لالاش میزاشت شاید فکر میکرد عروسش بهترین است ، گاهی هم مرا متهم به بی اعتنایی به ویدا میکرد ، شاید حق با او بود چون متاسفانه من وقتی طرف مقابلم برام عادی باشه نمیتونم نسبت به او حساس باشم ..ویدا رو دوست داشتم اما نه آنقدر که برای بدست آوردنش منت کشی کنم و غرورم را بشکنم و ویدا مدام سعی در این داشت وقتی که مرا متهم به بی عرضگی و آشغال خوری کرد منظورش به ارغوان بود و اینکه قبول کرده بودم او هم همسر شرعی و قانونی من است مثل ویدا...افشین مسخره ام میکرد و میگفت اون تصادف تمام احساس مرا ازبین برده اما من خودم رو بهتر از هر کسی میشناختم ...وگرنه قبل از تصادف هم فرصت عاشقی و دوست داشتن زیاد داشتم اما هیچ وقت این اتفاق صورت نگرفت...
با تکان خوردنش از گذشته بیرون امدم و به او که با چشمای بسته خمیازه میکشید خیره شدم ، خنده ام گرفت این چه جورش بود دیگه ، وسوسه شدم دستی به مژه های بلند و فرش بزنم که با لمس سر انگشتم چشم گشود و ....چند باری پشت سر هم پلک زد و یهویی مثل فنر از جاش پرید...و آخش به هوا رفت، لبخندی زدم و گفتم : آرومتر خانم مگه جن دیدی
با خشم به طرفم چرخید و گفت : آره که مثل جن هستی ...اصلا تو اینجا چکار میکنی ؟ ..آخ
چشماش گرد شد و لحظه ای بعد
--وای نهههههه و سرش رو زیر پتو برد ، خنده ام بلند شد: چی شد خانم کوچولو ؟ خجالت کشیدی؟ باشه تا من یه دوش میگیرم تو هم فرصت داری از خجالت کشیدن فارغ شی،
بعد شیطون ادامه دادم ک البته اگه زمانش کمه میخوای صبر کنم با هم بریم حموم
از همان زیر غرید : خیلی بی حیایی برو بیروووننن
از روی پتو موهایش رو بهم ریختم و با خنده از اتاق اومدم بیرون...چرا من از رفتارای این دختر خنده ام میگرفت.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط میشا در تاریخ 1392/05/07 و 20:32 دقیقه ارسال شده است

آره هستم بگو عزیزم

این نظر توسط faeze(بارانـــ) در تاریخ 1392/05/07 و 18:43 دقیقه ارسال شده است

میشا هستی؟؟؟؟؟کارت دارم


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 1,696
  • بازدید کلی : 165,006
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف