loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 1221 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
از اینکه مجبور بودم تو جمع آنها باشم ، هم خودم رو لعنت کردم هم مسببش رو (البته منظورم بابام نبود) ، توی عمرم هیچوقت نشده بود کسی به من حرفی بزنه و بی جواب بمونه اما از وقتی اومدم این خونه انگاری تمام اعتماد و قدرتم ته نشین شده خصوصا جلوی خانم، خودش کم بود این زنه با دختر گندِ دماغشم اضافه شدند...آخ که اگه مامان بود میگفت : ارغوانم درست حرف بزن.یاد مامان ناخواسته بغضی بر گلویم نشاند اما آنرا فرو دادم چون نه اینجا جایش بود نه الان وقتش، آنهم بعد از اینهمه طعنه و کنایه ای که از طرف این خانواده به من گفته شد،(آره دیگه اونوقت فکر میکنن کم آوردی زدی زیر گریه) .....کاشکی میشد برم توی اتاقم و سیر گریه کنم چقدر دلم هوای خانه امان را کرده
--میگم حسام حالا واقعا میخوای اینو به عنوان زنت به فامیل معرفی کنی؟!
این صدای پر از نازو عشوه ی آتوسا دختر عموی همون پسره ی وحشیه که الحق همشون اِند هم هستن،اَه اَه ببین چطور چسبیده به این پسره یکی ببینه میگه میخواد فرار کنه دو دستی چسبیده اش، قبل از اینکه جواب بده آرش برادر آتوسا جواب داد:
--خب معلومه خواهر من وقتی زنشه چرا نباید معرفی کنه
--مگه من از تو پرسیدم نخود ، در ضمن بار آخرت باشه به من میگی خواهر من
وای وای وای چه بی ادب من از خدامه داداشام بهم بگن خواهری اونوقت این......آها یه نتیجه گیری دیگه اینکه حتمی آرش کوچکتر از خواهرشه ( اینکه مثل روز مشخص بود ...نه خیر از این دختری که من دیدم بعید نیس به داداش بزرگه ی خودشم توهین کنه)
--باز که شما دوتا شروع کردید،فعلا در موردش فکری نکردم حالا تا بعد
--اِ این که نیاز به فکر نداره تقریبا همه فامیل میدونن این دختره واسه چی زن تو شده،از طرفی با این ریخت و قیافه میخوای بایسته کنارت تا تو هم مسخره شی ؟
--آتوسا جان فعلا تا مهمانی مامان وقت هست
از اینکه حرفی که شخصیت من را بکوبد نزد خوشحال شدم و لبخندی کمرنگ بر لبانم نقش بست که به دنبال آن نگاه ریز شده ی حسام خان را داشت
--میگم حسام راحت شدی از غر زدنای زن عمو واسه زن گرفتنا، کاشکی یکی هم واسه ما از آسمون میبارید
آتوسا بیشتر خودش رو به حسام چسباند و در همان حال گفت : از بد سلیقه ای مثل تو بعید هم نیست همچین تحفه ای بیاری ، میخوای واسه خودت
--مبارک صاحبش تو چرا بذل و بخشش میکنی
--اونقدرا هم آش دهن سوزی نیست آرش خان که از این دعاها میکنی
میدونستم اون چشمای ریز شده لبخند من را بی جواب نمیزاره ، پسره ی بیشعور حرمت نسبتی که باهاش دارم رو هم نگه نمیداره ، دیگه واقعا تحمل آن جمع را نداشتم قصد بلند شدن داشتم که اکرم به موقع به دادم رسید و همه را به صرف شام دعوت کرد، اوففف راحت شدم ، من بیجا بکنم اگه بعد شام دوباره بیام اینجا
بدون اینکه من را آدم حساب کنند از سالن خارج شدند ، چقدر بده حس کنی سربار و اضافی هستی، اینکه کسی تورو به حساب نیاره و از همه بدتر مدام نیش و کنایه بارت کنه....نمیدونستم باید کنار آنها شام را بخورم یا طبق روال همیشه توی آشپز خانه با اکرم و آقا رضا...
--چرا اینجا ایستادی دخترم برو سر میز دیگه
--نه اکرم خانم کجا برم با شما میام آشپز خانه
--اما آقا مهرداد گفتن باید بری سر میز
آرام زیر لب گفتم : وای از دست این آقا مهرداد، خوبه رفتارای خانواده اش رو میبینه و اینقدر اصرار میکنه تو جمعشون باشم
انگاری اکرم صدام رو شنید که گفت : آقا میخوا د کم کم تو رو به جمعشون عادت بده تو هم باید لباس آهنین به تن کنی و تحملت رو زیاد....
شام رو در سکوتی سنگین زیر نگاه های این خانواده که فکر کنم لقمه هایم را هم شمرده باشن، صرف کردم ، صرف که چه عرض کنم بیشتر کوفت کردم. بعد شام ترجیح دادم در آشپزخانه به اکرم کمک کنم تا بخواهم در جمع آنها باشم ،گویا آنها هم بی میل نبودند خصوصا خانم،.....به هر سختی بود آنشب گذشت و من به اتاقم برگشتم.بادیدن آسمان شب که ستاره هایش کم نورتر از همیشه بود دلم بیشتر گرفت ...اشکهایم جاری شدند به یاد آسمان زیبای شهر کوچک خودم ...یا به قول خانم دهاتمان، دلم هوای خانه امان را کرد ، بودن کنار بابا و مامان ، دو قلوها ، شنیدن جیغ و دادهایی که میکشیدن ..اینکه از هم بخواهند کشتی دوستانه بگیرند و دقیقه ای بعد دعوا و قهر و آشتی و ...روز از نو ، روزی از نو...
اینکه بابا خسته از مسافر کشی آخر شب بیاید و پاهایش را دراز کند و بگوید : دختر باباش برس به پاش که شده آش و لاش
، و من با علاقه آنها را ماساژ دهم و مامان شام بابا را آماده کند....دلم برای اوامر مامان تنگ شده و غرزدنهای خودم براینکه : خوبه حالا همین یه دختر رو دارید و این همه ازش کار می کشید
و مامان با چشم غره ای شیرین که هم دل مرا ضعف میداد و هم دل بابای عاشقم را ، میگفت : وقتی رفتی خونه ی شوهرت هم همین حرفا رو که بزنی ، شوهرت هم با کمال میل میره یه زن دیگه میاره تو خونه که دیگه بهونه ی یکی یه دونه بودن رو نداشته باشی...و من باز غر میزدم که اَه ه ه مانی که گفته من میخوام شوهر کنم ، تا آخرش بیخ ریش بابامم و از پیشتون جم نمیخورم ، ولی افسوس که همه سرابی بیش نبود ...نمیدانم چقدر گذشته بود که احساس کردم زانوانم در حال خم شدنه و دیگر تحمل وزن مرا ندارد، پرده را کشیدم و زیر پتو خزیدم.
بعد از خواندن نماز صبحم و مرتب کردن تختم لباسهای راحتی ام رو عوض کردم و به آشپز خانه رفتم تا بحانه را کنار اکرم و رضا بخورم(انگاری پسر خاله اشه که میگه رضا..خوبه سن بابابزرگتو داره....خب من اینطوری راحت ترم به خودش که نمیگم رضا ، بین خودمون اینطوری صداش میکنم حالا تو هم اول صبحی منو نصیحت نکن که حوصله ندارم و دارم ضعف میکنم )
--سلام آقا رضا ، سلام اکرم خانم ، صبحتون بخیر
آقا رضا با خوشرویی جوابم رو داد و گفت : سحر خیز شدی بابا ؟!
--اِ آقارضا دختر من همیشه سحرخیزه
--برمنکرش لعنت خانم من که حرفی نزدم...و آرام خندید
بر خلاف شب قبل صبح دلچسب و خوبی را کنار آنها به خنده و شوخی گذراندم،حضور این زن و مرد برای من در این خانه ، مایه ی رحمت و دلگرمی بود ،شاید بدون اونا من تو این مدت افسرده شده بودم .بعد از صرف صبحانه آقا رضا به حیاط رفت و من هم به جمع کردن وسایل میز پرداختم ف خوبی کار کشیدنای مامان این بود که من الان واسه خودم کدبانویی بودم و تنبلی من بهونه ای دیگر دست خانم نمیداد تا حرفهای کلفت بشنوم.

همانطور که چادرم را روی سر مرتب می کردم به این جند روز پر تنش فکر کردم چقدر به آقا اصرار کرده بودم من توی این مهمانی نباشم ولی او عقیده داشت من باید کنار حسام باشم تا به این طریق به همه معرفی شوم ، خانم که جلوی خودم با این موضوع به سختی مخالفت میکرد و عقیده داشت من که اونو عروس خودم نمیدونم که بخواهم به بقیه معرفی کنم و حرفهای دیگری که حتی از یاد آوریشان بغضم میگیرد...از رفتارهای حسام هم معلوم بود میلی به حضور من ندارد ولی بر حرف پدرش حرفی نزد...اوففف حالا کی میخواد اونو تحمل کنه ، طبق گفته اکرم به حیاط رفتم و کنار ماشین ایستادم تا حضرت آقا زودتر تشریف فرما شود ولی نیم ساعتی آمدنش طول کشید، و من باز هم ظن را بر این نهادم که میخواهد نارضایتی خودش را از خرید بردن من نشان دهد چون صبح سر این موضوع با پدرش بحث کرده بود و گفته بود وقت ندارد مرا برای خرید ببرد ولی باز اصرارهای آقای آریا سبب همراهی او با من شد، ...
چه عجب بالاخره اومدن ...اوففف ببین چه به خودش رسیده من که دخترم آماده شدنم 5دقیقه هم نمیشود و تمام آرایشم را به زدن کرم مرطب کننده و رژی همرنگ لبم و ریملی که بیشتر برای فر کردن مژه هام استفاده میشه، خلاصه میکنم اونوقت آقا لباساش رو که با هم ست کرده هیچ به موهاشم حسابی رسیده و از همه مهمتر صورت اصلاح شده اشه که از دور برق کشیدن تیغ رو روی آن میبینی...آه ه ه چه بی ادب بدون هیچ سلامی به طرف اتومبیلش رفت ، طبق عادت پسندیده ام (به قول مامان) سلام کردم
طوری مرا نگاه کرد که کسی نمیدانست فکر میکرد انتظار مرا نداشته پسره ی بیشوور،
--الان میخواستی حضورتو اعلام کنی یا ادبتو نشان من ؟
وای خدا کارد میزدی خونم فواره میزد از دست این بشر ، منم حاضر جواب تر از اون گفتم
--هیچ کدوم بی ادبی تو رو به خودم
ایول به خودم حالا نوبت فواره زدن خون او بود، نگاهی تحقیر آمیز که این مدت حسابی با آن در این خانواده آشنا شده بودم به من کرد و گفت :
--چیه نکنه با اون چادری که سرت کردی ، جو پیرزنا رو گرفتی،هر چند به قیافه ات هم میخوره همون حدودا رو داشته باشی
--بهت اجازه نمیدم به چادر من توهین کنی
--جدی منم یادم نمیاد منتظر اجازه ی جنابعالی بوده باشم
--ببین آقای نا محترم خودت میخوای باهات اونطوری حرف بزنم، معلومه که جنبه احترام گذاشتن رو نداری وگر نه من فقط ...
وسط حرفم دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و همانطور که درب اتومبیلش رو باز میکرد گفت :
--سوار شو حوصله ی نصیحت های پیرزنانه ات رو ندارم
دندانهایم را از روی حرص به هم ساییدم ، دارم برات آق پسر بی ادب و من هم سوار شدم ، الحمدا.. نه ادب حالیش بود نه احترام که مثلا در رو واسه من باز کنه ( اوووه ارغوان کی میره این همه راهو ، جواب سلامتو نمیده اونوقت واسه ات در ماشین باز کنه ...خب از بس همون اولیه که گفتم اما دارم واسه اش تو بازار ، اگه زهرش نکردم ارغوان نیستم) --هنوز انتخاب نکردی تو ؟
یه نگاه ترسناک بهش انداختم که بفهمه چقدر از دستش کفری ام، اوفف قرار بود من اونو دیوونه کنم اما دقیقا بر عکس شد از وقتی من رو آورده تو این پاساژ یا مدام گوشی اش زنگ خورده یا خودش تماس گرفته ، همش هم به خاطر اینه که کنار من راه نره، کنار گوشم خم شد و گفت : میدونستی با اون چشای وزغی ات غیر قابل تحمل تری، به جای این اداها سریعتر انتخابتو کن که من با کسی قرار دارم
--با کی ؟!
از سوالم پشیمان شدم ولی او با صدای بلندی خندید که توجه چند نفر را به ما جلب کرد
--چته آرومتر آبرومونو بردی
در حالی که سعی میکردخنده اش را کنترل کند گفت : آی خوشم میاد زنا وسط عصبانیتشون هم دست از فضولی بر نمی دارن
--هیچم اینطور نیس ، اصلا واسه من که مهم نیس همینطوری از دهانم پرید
--اوخی تو گفتی و من باور کردم
--هر جور راحتی ، ضمنا من این لباسو انتخاب کردم
نگاهی به ویترین مغازه انداخت و سوتی کشید و گفت : نه بابا امیدوار شدم ، فکر نمی کردم اینقدر ریلکس باشی پس این چادرم در آر دیگه
متوجه منظورش نشدم ، چرا چرت و پرت میگفتفرد نگاهشو دنبال کردم و از چیزی که دیدم یه لحظه هم هنگ کردم ف هم خجالت،
--نه جناب منظور من این کت و دامن بود نه اون نیم متر پارچه
--شوخی میکنی ؟ تو که نمیخوای با کت ودامن بیای تو مجلس
--دقیقا همین قصد رو دارم
--دو ساعته منو علاف خودت کردی اونوقت لباس اکرم رو واسه من انتخاب میکنی
--درست صحبت کن آقا ، حتی اگه ده ساعت دیگه هم علاف شید من همین رو انتخاب میکنم، چون نمیتونم مثل شما لباس های اینجوری بپوشم
--ببین دختر من اگر دلت میخواد مامان باهات دعوا کنه من حرفی ندارم ،
وراهشو گرفت و رفت توی مغازه ( آخرش ادب این منو دق میده)، بعد از خرید همان لباس ترجیح دادم چند دست لباس خانگی و تاپ و شلوار و لوازم مورد نیازم رو هم خریداری کنم چون هم جایی را بلد نبودم که بعدا بیام ، هم اینکه احتمالا اجازه اش هم نمیدادند، پس تا یه جیب پر پول همراهم بود باید استفاده میکردم، ولی بگم که تو هیچ کدوم از خریدام آقا نظر نداد و واقعا نقش کارت پول رو بازی میکرد. بعد از جادادن وسایل توی کمد روی تختم دراز کشیدم تا فردا با اکرم برم یه آرایشگاه نزدیک تا به قول اکرم یه دستی به صورتم بکشم و مشخص بشه عروسم...از حالا واسه فردا شب عزا گرفتم خدا به من رحم کنه و بیشتر از همه صبر واسه تحمل کنایه هاشون...
بااینکه اولین بار بود به صورتم دست میبردم و خیلی درد داشت ، اما از حالت ابروهام و تغییر قیافه ام راضی بودم و حدود یک ربع جلوی آیینه خودم رو نگاه میکردم ، از اونجایی که اهل آرایهای آنچنانی در مجالس نبودم ترجیح دادم امشب رو هم مثل تمامی مراسمی که قبلا میرفتم آرایشم رو خودم انجام بدم .....در اتاقم به صدا در اومد و منو از جلوی آیینه دور کرد ، از دیدن خانم تعجب کردم ، سلام گفتم و بفرمایید ، سر تا پایم را نگاهی انداخت و دوباره به روی صورتم زوم شد برای لحظه ای برق رضایت رو در سیاهی چشمانش دیدم اما ....
--این چیه پوشیدی ؟نکنه با این لباس میخوای بیای تو مجلس؟
اوووففف شروع شد ، --با اجازه اتون
--معلومه که اجازه نمیدم ، همینطوری از حضورت شرم میکنم دیگه نمیخوام بابت طرز لباس پوشیدنت هم خجالت بکشم
ناراحت شدم ، خیلی هم ناراحت، با این حال آرام جواب دادم : ولی خانم شما خودتون خواستید من بیام تو این خونه و امشب هم تو مجلستون شرکت کنم ، باید بگم من تا حالا هرچه شما گفتید گوش دادم اما متاسفانه نمیتونم در این مورد که به اعتقادات من مربوطه به حرف شما گوش کنم
--من غلط بکنم اگر میخواستم تو بیای تو این خونه ، تقصیر اون برادر کم عقل من بود که وادارم کرد به جای انداختن بابات تو زندان تو بشی زن پسرم ، منو بگو که خام اون شدم ، اما بزار همین امشب همه چی رو برات روشن کنم فکر اینکه بتونی پسرم رو پایبند خودت کنی رو از سرت بیرون کن ، من شما گدا گشنه ها رو میشناسم فکر میکنی نمیدونم چرا با کله قبول کردی زن پسر من شی؟! اما باید به عرضت برسونم از پسر من پشیزی هم به تو نمیرسه ، من خودم عروسم رو انتخاب کردم و بزودی به همه معرفی میکنم تو هم به مراسم امشب دل نبند، مهرداد زیادی احساساتی برخورد میکنه ،ضمنا لباستم بهتره عوض کنی و گرنه بد میبینی
بغض خفته در مسیر گلویم را فرو دادم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه دوباره تکرار کردم : متاسفم خانم نمیتونم به حرفتون گوش کنم ....و صدای زنگی که در گوشم پیچید
--بزار امشب بگذره من میدونم و تو دختره ی پررو ...
و همانطور که قصد خروج از اتاقم را داشت گفت : همش تقصیر این مهرداده که اجازه میده هر بی سرو پایی واسه من زبون درازی کنه و ...صدای کوبیدن در اتاق بود که دوباره درون گوشم پیچید و قطره هایی که دیگر مانع سرازیریشون نشدم ، دلم نمیخواست دستم را جایی بزارم که چند ثانیه قبل با دستان خانم تماس داشته ، نه از این جهت که چندشم میشد ، نه ....واسه اینکه همراه با سوزش صورتم حرفهای او را هم به خورد تک تک سلولهایم بدم و نزارم غرورم و احساسم توسط این خانواده شکسته بشه ....شکستن یکی از ناخنهایم را کف دستم حس کردم اما باز هم آن را بالا نیاوردم و همانطور ایستاده اجازه دادم اشکهای جاری از بی کسی ام تمام شود ، من بی کس وکار نبودم اما این را هم میدانستم کس و کارم نمیتوانند کاری برایم انجام دهند ..و فقط باعث ناراحتی اونا میشدم و به هیچ وجه این را نمیخواستم ، بزار این تصور رو داشته باشن که دختر یکدانه اشان با وجود ازدواج سرد و اجباری ای که داشته زندگی گرم و خوبی داره، و من سعی کرده بودم در تماسهای کوتاهی که هر هفته خانم اجازه داده بود ، آن را به یقین برسانم.
با پنکک بیشتر سرخی گونه ام رو پوشاندم و با اطمینان از مرتب بودنم از اتاق خارج شدم، میدونستم امشب کسی چشم دیدن منو داره و بیشتر از هر وقت دیگه به من سخت میگذره اما میخواستم واسه حرص دادن خانم هم که شده تا آخر مجلس بمونم ، حتی اگه تنها گوشه بایستم . ...
الان که دارم اتفاقات امشب رو مرور میکنم هم خنده ام میگیره و هم بغض ، بغض به خاطر حرفهایی که به بی ارزش بودنشان واقفم و خنده .....
بعداز معرفی شدنم توسط آقای آریا به جمع که اکثرا از این موضوع مطلع بودند ، پچ پچ ها و طعنه کنایه شروع شد ، آقای آریا دست منو به دستان سرد حسام سپرد و من آن لحظه چقدر از این تماس نزدیک داغ شدم ، دختر خجالتی نبودم اما جلوی آن جمع از اینکه دستم درون دستان حسام باشد سرخ شدم و رد خنکی از عرق را بر تیره ی پشتم حس کردم ، با جدا شدن جمع بزرگتران از جوانان دست من هم رها شد ، پوزخند حسام و زمزمه ی کنار گوشم را فراموش نمیکنم : نکنه حرفای بابا رو جدی گرفتی که همچین داغ کردی ؟!
افشین پسر دایی حسام اولین کسی بود که کنار من آمد و ضمن تبریک و خوشوقتی از آشناییم با من به حبت پرداخت و بعد از آن آرش ، که باعث شد بقیه هم به جمع ما اضافه شوند شاید از روی کنجکاوی و سر در آوردن از خنده های بلند آرش از شوخی های افشین، که بدون شک آن را جدای از حضور من نمیدونستند....و باز شروع همان حرفها که آتوسا آغاز کننده اش بود :میگم حسام جان تو سن خانمت رو هم میدونی
--چطور ؟
--آخه حیف تو نیست ، باور کن به خودم میگفتی یه دختر کم سن و سال تر از این برات پیدا میکردم
متوجه منظورش شدم و این بار تصمیم داشتم حتما جواب توهین هایشان رابدهم حتی اگر بعدا مورد توبیخ خانم قرار میگرفتم
--مرسی آتوسا جان اما نکنه میخواستی یکی مثل خودت رو که سن واقعی اش زیر یه خروار آرایش پنهان شده برای حسام بگیری؟....
اوففف فکر کنم کمی تند رفتم اما ولش کن حقشه دختره ی چندش ، صدای هییع گفتن دوتا از دخترا رو شنیدم و همچنین حسام گفتن خشمگین آتوسا،
--حسام ....نمیخوای به این دختره ی دهاتی چیزی بگی
--به شما اجازه نمیدم به من توهین کنید آتوسا خانم همونطور که من نکردم ، اگرم اون حرفو زدم جواب توهین خودتون بود نگید که چنین قصدی نداشتید
--بیخیال بابا ، حسام نمیخوای یه آهنگ شادبزاری ما بپریم وسط...
این رو افشین گفت شاید به خاطر ختم دادن بحث ما، و استقبال بقیه ی بچه ها از حرف افشین ، تر جیح دادم تا اونا وسط در حال رقص هستن سری به اکرم بزنم ازبعد از ظهری ندیده بودمش،
--سلام اکرم خانم خسته نباشید
--سلام دخترم ، وایی ماشاا.. چه ناز شدی مادر هزار ماشاا..
--اوه مرسی اکرم خانم باز که بازار گرمی کردید شما ، میبینم که سرتون حسابی شلوغه
--آره دیگه مادر ...چیزی میخواستی ، چرا اومدی اینجا
--همینطوری حوصله ام سر رفت گفتم سری به شما بزنم
--ممنون مادر میبینی که بیشتر کارا رو هم این بنده خداها انجام میدن منم فقط دستور میدم و خنده ی ریزی کرد و گفت : شدم عین خانم.از خنده ی با نمکش منم ریز خندیدم که باز خرمگس و معرکه و ...
--به به اکرم بانو بلندتر بگید ما هم بخندیم
--سلام آقا جان ، چیز خاصی نبود
--نه دیگه باید بگید
به چشماش زل زدم و گفتم زنونه بود ، اگه شامل شما میشه بگید تا تکرار کنیم
--وای مادر این چه حرفیه ، باور کنید آقا من...
دستان بالا رفته ی حسام اکرم رو به سکوت دعوت کرد، زیر بازوی مرا گرفت و به بیرون از آشپز خانه کشید البته آرام ،
--ببینم چطوره که فقط واسه من زبونت درازه اما به مامان بابا که میرسی موش میشی ، نگو که اینا از سیاستته
--نخیر آقا من فقط به اونا احترام میزارم که حرفی نمیزنم اما این اجازه رو به شما و دختر عموتون نمیدم که با من اون رفتارو داشته باشین....آخ دستم چکار میکنی دیوونه
--میدونی چیه الان که فکر میکنم میبینم حق با آتوساست تو زیادی آب زیر کاهی
--اوه اوه اینجا رو ...بابا به خدا حالا حالا ها وقت دارید واسه این کاراتون
--خفه شو افشین چرت نگو ، تو چی میخوای اینجا؟
--حالا چرا میزنی اومدم صداتون کنم برید وسط
--باشه تو برو ما اومدیم
--زیاد لفتش ندیدو خندید و رفت ، فشار دستش رو بیشتر کرد و گفت بهتره زودتر بریم هیچ دلم نمیخواد بقیه از این فکرای چرت کنن...
اهل رقص نبودم اونم جلوی چنین جمعیتی و بدتر از اون نامحرم، اما با دوستان و گاهی تو خونه انواع رقص ها رو تمرین میکردم و میشه گفت زیبا میرقصیدم.
باز هم بابت نرقصیدنم حرف شنیدم و تا حدی جواب دادم اما چیزی که از همه بیشتر حرصیم میکرد سکوت و اون لبخند مسخره ی حسام بود که از ذهنم پاک نمیشد، اووفف چقدر به خاطر سر کردن روسری و لباسام حرف شنیدم هم از بزرگترا هم از جمع جوانا..خصوصا موقع شام که واقعا برای من از زهر هم تلخ تر بود، از یاداوری صحنه ای خنده ام گرفت ، بعد از شام حسام که باز قصد رقص داشت اومد کنارم تا با تکرار درخواست رقص و رد کردن اون درخواست از طرف من ، طعنه بزنه که بر خلاف انتظارش از جایم بلند شدم ، چشماش گرد شد و گفت : جدی میخوای برقصی
لبخندی بدجنسانه که فقط خودم میدونستم زدمو گفتم : آره اشکالی داره و کمی جلوتر از او ایستادم تا موقع عبور از کنارم نقشه ام رو عملی کنم،
--نمیخوای بریم برقصیم
با همان حالت تعجب میخواست از کنارم رد بشه که...زیر پایی من کار خودش رو کرد و اون افتاد ، البته قبل از اینکه کامل نقش زمین بشه خودش رو نگه داشت . نگاهی عصبانی به من انداخت و اومد کنارم ،از بین دندانهای کلید شده و صدایی که سعی میکرد بالا نرود گفت : تو الان چه غلطی کردی بیشعوور
هییعع به من گفت بی... خونت حلال شد پسره ی احمق
--تا تو باشی قد دست انداختن منو نداشته باشی فکر کردی ندیدم با اون دختر عموی ایکبیریت داشتی نقشه میکشیدی... --تا تو باشی قصد دست انداختن منو نداشته باشی فکر کردی ندیدم با اون دختر عموی ایکبیریت داشتی نقشه میکشیدی...
از حالت تهاجمی اش خارج شد و با نگاه شیطونی گفت : خوشم اومد تیز هم هستی ، اوکی مادمازل بعدا جبران میکنم لطفت رو .........و از کنارم گذشت
--باورم نمیشه اینکارو با حسام کردی ، ایول داری خانوم
به طرف صدا برگشتم و دختری با چهره ای ملیح دیدم که با لبخند به من نگاه میکرد ، وقتی نگاه متقابل منو دید دستشو دراز کرد و گفت : صدف هستم از دوستان خانوادگی حسام
با او دست دادم و گفتم : من هم که به معرفی نیاز ندارم درسته
--اوه البته ،
به طرف مبلی اشاره کرد و گفت : بشینیم؟!
--بله حتما
قد کوتاهتری نسبت به من داشت البته من جزء آدمای قد بلند محسوب نمیشدم ولی از قدم هم ناراضی نبودم ، تاپ و دامن زیبایی به تن داشت که زیبایی چهره اش رو بیشتر میکرد،
--تا حالا ندیدم حسام اینقدر دور و بر یکی باشه ، البته تو فرق میکنی ..اوه ببخشید من زود خودمونی شدم
--نه جانم راحت باش خودمم همین عادتو دارم ،
--چه خوب ، راستی تو چند سالته
--22
--چه جالب هم سن هستیم ، آه راستی داشتم میگفتم ....ولی خدایی شانس آوردی حسام دید که دارم نیگاتون میکنم و چیزی بهت نگفت آخه راستش موقعی که بلند شدی تعجب کردم ولی ....و ریز خندید و ادامه داد : خوشم اومد مثل خودم اهل شیطنتی
اوفف این دختر چقدر از این شاخه به اون شاخه میپره ، تا میخوام به حرفای اولیش فکر کنم یه چیز دیگه میگه...پس حتما به همین دلیل بوده که حسام یهو تغییر لحن داد...
از بهترین اتفاقات اون شب همین دوستی منو صدف بود که خودش به ادامه ی این رابطه بیشتر علاقه داشت چون میگفت اخلاق منو متفاوت با این خانواده میدونه و اینکه دل خوشی از دخترای خانواده ی آریا نداره چون اونو به جمع خودشون راه نمیدادند و مسخره میکنن ..آه حرف زدن منم شد مثل صدف، خوبی دیگه ای که داشت این بود که حسام دیگه دور و بر من پیداش نشد، از حرفای پراکنده ی صدف متوجه شدم اولین باره حسام رو اینطوری میبینه بیچاره نمیدونه آقا واسه حرص دادن منه که دور و برم میپلکه...

خانم به گفته اش عمل کرد و تو این یک هفته ای که از مهمانی میگذره خونم رو تو شیشه کرده ، از هر حرکت و کاری که انجام میدم بهانه میگیره و بدتر از همه موقعی که آقای آریا خونه نیست این رفتارا و زخم زبونا هم دوبرابر میشه

،صبح ها چشمام از اشکهای شبانه به زور باز میشه و برای رفع سرخی اون قطره ای رو که از اکرم گرفتم استفاده میکنم ....

کارهام تو این خونه شامل کمک کردن به اکرم در پخت و پز و تمیزی خونه اس ( البته موقعی که مهمان باشد من از سمت خدمتکاری به یکی از اعضای خانواده ارتقا پیدا میکنم) و تنها سرگرمی ام خواندن مدام چند جلد رمانی که با

خودم آوردم و چند تا از کتابای مربوط به رشته ام، وقتی صدف فهمید الهیات خوندم گفت حتما به خاطر همینه که طرز پوشش تو با ما فرق میکنه ، البته شاید درست میگفت اما خب توی خانواده ی ما چه پدری و چه مادری همه همین

پوشش رو داشتند، از طرفی هم میشه گفت به خاطر کوچک بودن شهرمون وحرف و حدیثایی که در مورد پوشش شخص متفاوت با بقیه بود کسی سعی نمیکرد خلاف عرف عمل کنه ...من هم به خاطر علاقه ای که داشتم الهیات

خوندم و چقدر دلم میخواست دبیر معارف باشم ،اما افسوس که .........
سه ماه از اومدن من به این خونه میگذشت ، در این مدت فقط یکبار مامان ، بابا و دوقلوها رو دیدم البته طبق معمول آقای آریا این اجازه رو دادند ، منتها فقط نصف روز درواقع این زمان را هم بیرون از خانه سر کردیم ، برای رفع

دلتنگی خوب بود اگر گریه وزاری مامان را فاکتور میگرفتم و چهره ی شرمنده و پشیمان بابا...جاهای دیدنی اهواز رو بلد نبودم که اونا رو هم ببرم لذا تمام مدت را توی پارک نشسته بودیم ، حتی مامان ازم پرسید مگه بیرون نمیبرن تورو ،
پس چرا جایی رو بلد نیستی
و من درپاسخ گفتم : آه مامان من که با خودشون میام بیرون به همین دلیل آدرس جایی رو نمیپرسم ... و دروغهای دیگری که امیدوارم خدا مرا بابت آنها ببخشد چون قصد ناراحت کردن انها را نداشتم

یه اتفاق خوب دیگه هم این بود که بالاخره تونستم برای نصف روز از محیط خونه دور باشم ، که باز هم به لطف آقای اریا این امر امکان پذیر شد ، صدف پیشنهاد داده بود توی همان مهدکودکی که مربیه من هم شروع به کار کنم و از اونجایی که مدیر اونجا با آقای آریا آشنا بود من به راحتی استخدام شدم البته باز هم به خاطر پارتی محکمی که داشتم مربی بچه های پیش دبستانی شدم که تا دوهفته ی دیگر کلاسهایشان شروع میشدو من میتونستم یه دوره ی

فوق فشرده آموزش ببینم، و برای اینکه پذیرشم حتمی بشه نهایت تلاش و دقتم رو کردم که همه چیزو خوب یاد بگیرم...خانم اوایل زیاد راضی نبود ولی به مرور خوشحال تر هم شد چون من مثل آیینه ی دق مدام جلوی دیدش نبودم و

همون نصف روز هم واسش کلی بود. در مورد حسام هم میشه گفت بود و نبود من به طرز شگفت آوری براش بی اهمیت شده ، شاید اوایل کمی کل کل میکرد اما مدتیه اونو نمیبینم یا سر کاره یا مسافرت ، هر چند برای من با توجه

به حرفهای خانم اهمیتی نداره ، چون دل بستن به او و این خانه مانند حبابی است که هر لحظه با کوچکترین ضربه امکان نابودی اش هست...و من در شبانه روز مدام این را با خودم تکرار میکنم ، یه اخلاق خوبی هم که دارم اینه که زود

به کسی دل نمیبندم و وابسته نمیشم و چقدر بابت همین اخلاقم دوران دانشجویی از دوستانم کشیدم برای انها دوران دانشجویی بهترین فرصت عاشق شدن بود ولی من این عقیده رو نداشتم و گاهی فراتر میرفتم و معتقد بودم

بعد ازدواج بهتر میشود عاشق شد و عاشق کردکه باز هم متهم میشدم به عقاید عهد قجری....بهر حال فعلا که هیچ کدام نه اتفاق افتاد و نه امکان پذیر.

با صدف صمیمی شده بودم چون وجود صدف برای من تو این شهر غریب و آدمای غریبه تر از اون میشه گفت یه نعمت بود هرچند نمیتونستم تمام حرفای دلمو بهش بگم اونم به خاطر آشنایی که با خانواده ی آریا دارن ، اما بازم کاچیه

بهتر از هیچی بود ، اوهم در عین شیطنت دختر باهوشی بود و متوجه اوضاع من شده بود چون گاهی به شوخی میگفت : از حسام به دل نگیر من که گفتم خیلی نچسبه ...تو فکر کن الان دوران نامزدیته اونم تو دوره ای که نمیزارن

دختر و پسر همدیگه رو خیلی ببینن و یا شوخیهای دیگری که گاهی در اوج خنده دار بودن بینهایت تلخ بود

اواسط آذر بود که مدام بین خانم و آقا بحث میشد و گاهی حسام هم به این بحثا کشیده میشد ، هیچ کدام جلوی من صورت نمیگرفت اما حسی بهم میگفت به من هم مربوطه و همینطور هم بود ، اونروز تازه از مهد برگشته بودم که

اکرم صدام کرد و گفت خانم با من کار داره ، مثل تمام مدتی که به حضور خانم خوانده میشدم با ترسی که از آن متنفر بودم به طرف سالن رفتم، ولی غافل از اینکه اینبار با هر دفعه فرق میکرد، اونم اینکه خانم خوشروتر از همیشه بود و

این برای من جای تعجب داشت....




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 82
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 98
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 126
  • بازدید ماه : 98
  • بازدید سال : 1,777
  • بازدید کلی : 165,087
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف