loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 1106 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)
--بشین
آرام روی مبل مقابل خانم نشستم و منتظر به او چشم دوختم...
--میخوام مثل دوتا خانم فهمیده با هم حرف بزنیم ،
(این الان به من توهین کرد...)
--توباید خوب بدونی که من نمیتونم تو رو به عنوان عروسم بدونم ، کسی که پدرش باعث بدبختی پسر من شده ، ولی خب به خواسته ی مهرداد تو با این عنوان به آشناها معرفی شدی اما اونا اینو هم میدونن که اگرچه تو زن عقدی حسامی اما عروس رسمی خانواده ی آریا نیستی ....
با سکوت او منم به فکر رفتم که منظور از این حرفا چی میتونه باشه؟ که خود خانم بلافاصله جواب سوالمو داد
--خلاصه اینکه من واسه حسامم یه عروس انتخاب کردم، امیدوارم تومثل مهرداد جنگ اعصاب براه نیندازی که به اندازه ی کافی این مدت کشیدم تا اونو راضی کردم ..الحمدا..حسام مخالفتی نداشت که البته به بچم حق میدم من نمیتونم با عروس بودن تو کنار بیام چه برسه به او که بخواد...بهرحال ما کارامونو کردیم و قراره فرداشب رو بریم خواستگاری و قرار عقدوعروسی رو بزاریم ، ولی اینو هم بگم سعی نکن مانعی ایجاد کنی که مطمئن باش فایده ای نداره ، حالا هم میتونی بری البته اگه حرفی داری میتونی بزنی
تحمل این همه تحقیر و نادیده انگاشتن خارج از توانم بود ، بغضموبا زحمت فرو دادم و با صدایی که نهایت سعیموکردم که لرزان نباشه گفتم : پس تکلیف من اینجا چی میشه؟ منو آوردید برای چی اینکه فقط از خانواده ام دور باشم
مثل پسرش پوزخندی زد و گفت : نکنه دنبال شوهر بودی که این حرفا رو میزنی
--اشتباه نکنید خانم منظور من این نبود میخوام بدونم من تو این خانواده چه جایگاهی دارم اگه عروستون نیستم پس چرا نمیزارید برگردم خونه امون ...و اگرهستم چرا این همه تحقیر
تند جواب داد : انتظار نداری که بزارمت رو سرمو حلوا حلوات کنم ، نه جانم همینقدر که اجازه دادم مهرداد تو ساختمون پسرم یه واحدم به تو بده باید خدا رو شکر کنی وگرنه باید تو همین خونه میموندی....
--اما پسر شما نمیتونه بدون اجازه ی من زن بگیره
--خودت میدونی که کاری از دست تو بر نمیاد پس بیشتر از این خودتو از چشم ما نینداز،ضمنا همین قدر لطف کردمو و میزارم واسه خودت تو یه خونه ی جدا زندگی کنی برو خدارو شکر کن ،اگرم صدات کردم واسه اجازه گرفتن نبود میخواستم بهت بگم تابدونی قراره بزودی ازاین خونه بری...حالا بهتره بری میخوام تنها باشم
با نفرت نگاهی به او انداختمو از سالن خارج شدم ...بازم این بالشم بود که توی این مدت اشکهامو تو خودش جمع کرده بود، آنقدری گریه کرده بودم که سفیدی چشمام قرمز شده بود ،از اینکه اینقدر ضعیف باشم متنفرم اما ...شاید حق با خانم بود و از دست من کاری بر نمی اومد دلم خیلی گرفته بود اگر به خاطر بابا نبود تماس میگرفتم و حرفایی که توی دلم مونده بودو میگفتم اینکه چرا با آینده ی من بازی کرد ، اینکه چقدر من و مامان اونروز اصرار کردیم نرو آبادان ولی او به حرف ما گوش نکرد و رفت و این اتفاق افتاد...(آخه بی انصاف اون بنده خدا که از عمد اینکارو نکرد تازشم خودت اصرارکردی واسه قبول این موضوع...ولی من که نمیدونستم قراره این بلاها سرم بیاد...خب مگه بابات میدونست ...من واسه این قبول کردم چون میدونستم با فروش خونه و زندان افتادن بابا ما به سختی میافتیم خصوصا مامان و دوقلوها به خاطر همین حاضر شدم خودم فدا شم تا اونا راحتیشونو از دست ندن..پس باید تمام ناملایمات رو هم قبول کنی و دم نزنی) با اینکه سخت بود اما باید میپذیرفتم .
از اینکه جایی رو داشتم تا برای زمانی فکرم مشغول چیزی غیر بدبختیهام باشه خدارو شکر کردم ، هر چند صدف توی این چند روز که از اون ماجرا میگذره زیاد اصرار داشت علت ناراحتیمو بگم ،ولی ترجیح میدادم غرورم بیشتر از این خورد نشه هرچند دیر یا زود خودش متوجه میشد...
--ارغوان میای امروز بریم خرید ؟
فکر کردم بهتر از خونه موندنه ، گفتم :آره خوبه کی میری ؟
--ساعت 6 میام دنبالت که بریم ،راستی حسام که مشکلی با اومدن تو نداره؟
تو دلم به حرف صدف خندیدم بیچاره خبر نداره من از اون شب میهمانی تا حالا حسامو بیشتر از 4 5 بار ندیدم و آقا رفته خونه ی مجردی خودش --چی شد اسم شوورتو آوردم رفتی هپروت ؟
--آره چه جورم
--ای بابا فکر من ِ مجردم بکن دختر
--برو بابا منحرف ، منتظرتم ، ضمنا منو هم معطل کردی تنبیه میشی
--اوه چَشِم خانم معلم
--آورین کوچولوی شیطون پس فعلا بای تا بعداز ظهر
--بای
رفت و برگشت من با ماشین صدف بود، چون مسیرمون یکی بود و به قول خودش بهتر از تنها بودنه ، برای من که خیلی خوب بود هم مسیرای اینجا رو بلد نبودم ف هم با بودن صدف احساس تنهایی نمیکردم .صدف علاوه بر شیطنتی که در وجودش بود بینهایت احساساتی و مهربان بود و توی مهد همه اونو دوست دارن . بعد از سلام و علیکی که با آقارضا کردم به طرف ساختمون براه افتادم
--میبینم که از عزلت نشینی در اومدی
سرجایم ایستادم ، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که بلافاصله کنار گوشم ادامه داد: از ترس من چشاتو بستی جوجه
--هیییع ....این چه کاری بود کردید منو ...
حرفمو خوردم نباید میفهمید ترسیدم ،زل زد تو چشمام و گفت : خب بقیه اش ؟!
--بقیه نداشت
--ولی میخواستی اعتراف کنی که ترسیدی
--اصلا ایطور نیست که میگی
--جدا پس اون من بودم که چشمام بسته بودو نفس عمیق میکشدم
پرو جواب دادم :شاید
--حالا میفهمم علاوه بر زشت بودن و زبونِ درازت پررو هم هستی
--سعی کنید القاب خودتونو به کسی نبخشید جناب اونوقت دیگه کمالاتی واسه خودتون نمیمونه
اخمی کرد و گفت : دیگه زیادی بهت رو دادم تا حالا کسی جرات نکرده با من اینطوری حرف بزنه تو هم بهتره مراقب زبونت باشی
--قبلا هم گفتم من با هرکسی مثل خودش رفتار میکنم، شما هم اگه ناراحت میشی بهتره جلوی من مثل جن یهویی ظاهر نشید
--مطمئن باش یه روز این زبونتو خودم کوتاه میکنم
همانطور که از کنارش رد میشدم گفتم : ارزو بر جوانان عیب نیست
حدس میزدم چقدرمیتونه عصبانی باشه ، آدم کینه ای نبودم ولی تحمل اونو با این اتفاقات نداشتم و هیچ دلم نمیخواست ببینمش...اما باید اعتراف کنم واقعا جذاب بود و پرابهت و این غرور شدید بهش می اومد،ولی با همه ی اینا نمیتونستم نسبت بهش حس نفرت نداشته باشم...اَه ه وللش چرا همش باید به یکی از اعضای این خانواده فکر کنم ؟! به نظر من فقط آقای آریا بود که ارزش احترام رو داره (تو که باز یه اونا فکریدی؟...آه راست میگیا بیخی بابا بعد از ظهرو عخشه)--چی شد اسم شوورتو آوردم رفتی هپروت ؟
--آره چه جورم
--ای بابا فکر من ِ مجردم بکن دختر
--برو بابا منحرف ، منتظرتم ، ضمنا منو هم معطل کردی تنبیه میشی
--اوه چَشِم خانم معلم
--آورین کوچولوی شیطون پس فعلا بای تا بعداز ظهر
--بای
رفت و برگشت من با ماشین صدف بود، چون مسیرمون یکی بود و به قول خودش بهتر از تنها بودنه ، برای من که خیلی خوب بود هم مسیرای اینجا رو بلد نبودم ف هم با بودن صدف احساس تنهایی نمیکردم .صدف علاوه بر شیطنتی که در وجودش بود بینهایت احساساتی و مهربان بود و توی مهد همه اونو دوست دارن . بعد از سلام و علیکی که با آقارضا کردم به طرف ساختمون براه افتادم
--میبینم که از عزلت نشینی در اومدی
سرجایم ایستادم ، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که بلافاصله کنار گوشم ادامه داد: از ترس من چشاتو بستی جوجه
--هیییع ....این چه کاری بود کردید منو ...
حرفمو خوردم نباید میفهمید ترسیدم ،زل زد تو چشمام و گفت : خب بقیه اش ؟!
--بقیه نداشت
--ولی میخواستی اعتراف کنی که ترسیدی
--اصلا ایطور نیست که میگی
--جدا پس اون من بودم که چشمام بسته بودو نفس عمیق میکشدم
پرو جواب دادم :شاید
--حالا میفهمم علاوه بر زشت بودن و زبونِ درازت پررو هم هستی
--سعی کنید القاب خودتونو به کسی نبخشید جناب اونوقت دیگه کمالاتی واسه خودتون نمیمونه
اخمی کرد و گفت : دیگه زیادی بهت رو دادم تا حالا کسی جرات نکرده با من اینطوری حرف بزنه تو هم بهتره مراقب زبونت باشی
--قبلا هم گفتم من با هرکسی مثل خودش رفتار میکنم، شما هم اگه ناراحت میشی بهتره جلوی من مثل جن یهویی ظاهر نشید
--مطمئن باش یه روز این زبونتو خودم کوتاه میکنم
همانطور که از کنارش رد میشدم گفتم : ارزو بر جوانان عیب نیست
حدس میزدم چقدرمیتونه عصبانی باشه ، آدم کینه ای نبودم ولی تحمل اونو با این اتفاقات نداشتم و هیچ دلم نمیخواست ببینمش...اما باید اعتراف کنم واقعا جذاب بود و پرابهت و این غرور شدید بهش می اومد،ولی با همه ی اینا نمیتونستم نسبت بهش حس نفرت نداشته باشم...اَه ه وللش چرا همش باید به یکی از اعضای این خانواده فکر کنم ؟! به نظر من فقط آقای آریا بود که ارزش احترام رو داره (تو که باز یه اونا فکریدی؟...آه راست میگیا بیخی بابا بعد از ظهرو عخشه)
با صدف تمام پاساژای کیانپارسو گشتیم و خوش گذروندیم ، صدف با دیدن هرچیزی توی ویترین مغازه ها از لباس بچه گرفته تا بزرگ و تزییناتی ذوق میکرد و منم به ذوق می آورد طوری که هرکس ما رو میدید فکر میکرد اولین باره میایم اینجا ، البته من که غیر از اون باری که با حسام اومدم دیگه نشد بیام ، یکی دوبارم با اکرم رفته بودم نادری، جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بودیم که صدف لباسای شبش رو نگاه کنه منم داشتم به شیرین زبونی بچه ای که با مامانش یکی بدو میکرد گوش میدادم، بعد از چند لحظه گفتم : چی شد صدف پسند نکردی
--.......
--صدف با تو هستما انتخاب کردی؟
وقتی دیدم حواسش به من نیست یه نگاه بهش انداختم که زل زده بود به جای دیگه ای ....مسیر نگاهشو دنبال کردم و از چیزی که دیدم منم تعجب کردم، اون اینجا چکار میکرد
--ارغی تو هم دیدی؟
خودمو زدم به بیخیالی و گفتم :ارغی و زهر مگه نگفتم اسممو کامل بگو
--اَه ه بابا توام وقت گیر آوردی ، بهت میگم اون حسام نیست مگه
--خب آره که چی ؟
--که چی ...دیوونه شوهرت اینجاست اونم با یکی دیگه اونوقت...
بقیه ی حرفشو نزد و با چشمای ریز شده زل زد به من و گفت : شما با هم مشکلی دارید
--نه چرا این حرفو میزنی ؟!
--نه ؟ چرا؟ خب آخه کدوم زنی رو دیدی که شوهرشو با یکی دیگه ببینه و بیخیال باشه، راستشو بگو ببینم چیزی شده ...اگه قهرید برم آشتیتون بدم
--ما نه با هم قهریم نه نیاز به آشتی داریم ، تو هم اگه خرید نداری بهتره بریم
--باشه ...اما من تا نفهمم چی شده ولت نمیکنم فقط بزار برم قیمت این لباسه رو بپرسم و بیام
--باشه برو
و خودم همان مسیر قبل رو نگاه کردم ، دختری که کنار حسام ایستاده بود قد بلندی داشت وفقط چند سانت از حسام کوتاهتر بود، داشتند کفشای توی ویترین رو نگاه میکردند ...نمیدونم حسام چی گفت که اون دختر خندید ...چقدر زیبا و لوند بود خصوصا لبخندی که بر لب داشت، نا خوداگاه گفتم : چقدر نازه ...
--ویدا رو میگی؟!
--هییع ترسوندیم صدف این چه طرز اومدنه
--چقدر تو ترسویی دختر پرسیدم ویدا رو میگی؟
--میشناسیش؟
--آره ، مامانش از دوستای جون جونی ستایش خانمه
--پس چرا اون شب تومیهمانی نبودند
--آخه مسافرت بودند ، ولی با تو موافقم خیلی خوشکله من که دخترم دلم میخواد یه لقمه ی چپش کنم وای به حال مردا ...آخ ببخشید منظورم حسام نبود بخدا
لبخند تلخی زدم و گفتم : مهم نیس بریم تا ما رو ندیدن ودر مسیر خلاف اونا حرکت کردم .
--نمی خوای بهم بگی چی شده ؟ ناراحتی این چند روزت به خاطر حسامه
از اینکه کسی توکارام فضولی کنه بدم می اومد اما نمیدونم چرا دوست داشتم صدف به کنجکاوی اش ادامه بده و من رو مجبور کنه حرفای مونده تو دلم رو بهش بگم و بالاخره موفق هم شد...تمام ماجراهای این چند وقت رو بهش گفتم و تازه بعد از اون بود که احساس سبکی کردم شاید چون این حرفا رو اینبار به کسی غیر خودم گفتم،
--اونروز بابا قرار بود بره آبادان و ماشینشو عوض کنه ، هرچقدر من و مامان بهش اصرار کردیم که فعلا بیخیال تغییر ماشین بشه ولی اون قبول نکرد و رفت، اونجا با حسام که داشته از خیابان رد میشده تصادف میکنه و خب چون تصادف سختی بوده حسام قدرت باروری خودشو از دست میده و مدت زیادی هم توی بیمارستان بستری میمونه، البته فکر کنم خودت هم در جریان باشی و اینکه برای معالجه بیشتر و برطرف کردن این مشکل با آقای آریا میرن امریکا ، پول دیه ی این کار واسه ما خیلی بود آخه بعد از چند سال تازه تونسته بودیم یه خونه ی شرایطی بخریم و بابا هم با اون ماشین هم مخارج خونه رو تامین میکرد ، هم قسطای خرید خونه....واسه همین اگر میخواستیم دیه رو بپردازیم هیچی واسه خودمون نمی موند، هرچی با خانم و آقا مهران صحبت کردیم کوتاه نیومدن و میخواستن بابا رو بندازن زندان، تا اینکه یه روز خانم اومد و گفت یه پیشنهاد بهتر داره که نه بابا بیفته زندان نه خونه و ماشین رو از دست بدیم اونم اینکه من قبول کنم به عقد پسرشون در بیام ...خانواده ام قبول نمیکردند اما به نظر من این بهترین راه بود واسه تمام شدن این قضایا چون دیگه تحملش واقعا سخت بود خصوصا اینکه بابا هم یه مدت افتاد زندان، استدلال خانم این بود که همونطور که او از دیدن نوه هاش محروم میشه بابا مامان هم باید از دیدن بچه ی من محروم بشن در واقع این بهترین مجازات واسه بابا بود که تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشه، موقع عقد هم متوجه شدم که به هیچ عنوان نمتونم در مورد اموال حسام حقی داشته باشم و بعد از او چیزی به من نمیرسه واز من بابت اطمینان امضا گرفته شد ....
و بعد از اون هم جریان ازدواج مجدد حسام رو گفتم .
--وای ارغی بمیرم الهی اصلا نمیتونم خودمو جای تو تصور کنم ، حالا میفهمم چرا اون شب میهمانی باهات اونطوری رفتار میکردند ...من فکر میکردم این تویی که غریبگی میکنی و از جمع فاصله میگیری...اما ارغی..
--آه ه ه صدف یکبار دیگه بگی ارغی چنان میکوبم تو ملاجت که صدتا مروارید ازت بزنه بیرون
--برو خودتو مسخره کن درخت...
و هر دو از این تعابیرخنده امون گرفت ؛ شاید این خنده بیشتر برای منحرف کردن ذهنمون بود...
--آفرین دختر خوب بخند نبینم گریه کنی یه وقت، من مطمئنم اونا یه روز پشیمون میشن
--وا گریه واسه چی؟
--اِ پس این منم زیر چشام سیاه شده
با دست کشیدن روی گونه ام دیدم حق با صدفه و من متوجه اشکهام نشده بودم، خواستم جوابشو بدم که با دیدن صورت خودش به خنده افتادم و گفتم : اتفاقا تو هم زیر چشمات سیاه شده و چقدر هم بهت میاد...
چقدر خوشحال بودم که حضور صدف و شوخیهاش منو از فکر حسام و اون دختر خارج میکرد ...اما یه سوال مدام تو ذهنم رژه میرفت اونم اینکه ویدا همون عروس انتخابی بود ؟! و کسی محکم جواب میداد : شک نکن که خودشه...

حدسم در مورد اون دختر درست بود ، کسیکه قرار بود عروس ستایش خانم باشه و همسر واقعی حسام ویدا بود ، اکرم میگفت از بین حرفای خانم متوجه شده از خیلی پیش اونو واسه حسام در نظر داشته البته بعد از این جریانات خانواده ی ویدا قبول نمیکن ولی ظاهرا خود ویدا به خاطر علاقه ای که به حسام داشته با این مسایل موافقت کرده و گفته حسام رو بدون بچه هم قبول داره ، خانم هم خیالشون رو از بابت من راحت کرده واینکه نمیتونم تو زندگی اونا دخالتی داشته باشم ، خانواده ی ویدا هم مهریه ی بالایی رو شرط قبولی قرار دادند، یاد مهر خودم افتادم که به خاطر خالی نبودن عریضه فقط یک سکه مهرم شده بود ...
بعداز ظهر آخر هفته بود که تصمیم گرفتم اتاقمو مرتب کنم ، یک بلوز مردانه ای که یادگار نسرین دوست دوران دانشجوییم بود رو پوشیدم ، با دیدن خودم جلوی آیینه لبخندی زدم و یاد اون خاطره افتادم ،دوتا از هم اتاقیامون تازه عقد کرده بودن و ما یه جشن کوچولو واسه اشون گرفته بودیم قرار بود من بشم عاقد و از نو واسه اشون صیغه ی عقد رو بخونم ،نسرین هم این لباس رو خرید که من بپوشم ،چقدر اون دوران خوش بود و زود گذشت. بلوز را توی شلوارم کردم و رفتم سراغ کمدم و همه ی لباسا و وسایلم رو از نو چیدم ، بعد از اون نوبت پرده بود دیروز اکرم اونو واسم شسته بود و قرار بود خودم وصلش کنم روی چهار پایه بودم که در اتاقم به صدا در اومد : بفرمایید....حدس میزدم اکرم باشه چون غیر او کسی سراغ من رو نمی گرفت خصوصا این چند وقت، در باز شد ولی صدایی نیومد برگشتم تا ببینم اکرم چرا چیزی نمیگه که ...
--ش...شما...
--تو باید ارغوان باشی درسته ؟

از روی چهار پایه اومدم پایین و گفتم : بله وشما؟ ......حالا خوبه میشناختمش اما او که نمیدونست
لبخندی زد و گفت : من ویدا هستم نامزد حسام
آه ه ه چقدرلبخند این دختره نازه ، ( بابا یکی اینو بگیره الان کار دستوم میده ....گمشووو)
طوری رفتار کردم که برام مهم نیس و واقعا هم مهم نبود که نامزد شوهر اسمی من باشه،
وقتی سکوتمو دید به سرتا پام اشاره کرد و گفت : مثل اینکه حق با ستایش جونه تو واسه حسام خیلی کمی، البته از یه دختر ده نشین دور از انتظار نیست
سرخ شدن گوشامو حس میکردم شاید اجازه داده بودم خانم به توهیناش ادامه بده ولی نمیزاشتم این دختره از راه نرسیده من رو تحقیر کنه . زل زدم تو چشماشو گفتم : مثل اینکه تو درس جغرافیای دبستانت خیلی مشکل داشتی که شهر و از ده تشخیص نمیدی ، ببین خانم به ظاهر محترم برای من نه حسام مهمه نه هیچ خ....نه هیچ احد دیگه ای و مطمئن باشید اگر بی احترامی از جانب شما ببینم بی جواب نمیمونه پس مراقب حرفاتون باشید
--بهتره اینقدر تند نری من نیومدم باهات دهان به دهان شم هر چند اندازه ای نیستی که در شان خودم بدونمت ، اومدم بگم از امروز به بعد من عروس این خانواده ام و از همه مهمتر زن حسام پس به نفع خودته که دور و بر حسام نباشی و بی دردسر زندگیتو بکنی چون من مثل ستایش خانوم کوتاه نمیام
این چی میگفت ...مطمئن بودم خانم ازش خواسته بیاد و این حرفا رو به من بزنه ، وگرنه اون بی هیچ شناختی چراباید این حرفا رو به من بزنه؟ بعد از اون پوزخندی زد و از اتاق خارج شد، با حرص غریدم : اَه ه ه دختره ی احمق عقده ای واسه من خط و نشون میکشه ، مرده شور خودتو اون حسامو با مادرش ببرن
--بهت اجازه نمی دم توی خود در گیری هات به من و مادرم توهین کنی، ولی معلومه اوضاع درگیری ات خیلی شدیده
آآآآه ه ه باز این جنه اومد، با عصبانیتی که از دقایق پیش بوجود اومده بود زل زدم به چشای مشکیش و گفتم
--به تو چه ...مگه فضولی ...اصلا کی گفته یهویی بیای جلوی من ...اصلا کی بهت اجازه داد بیای اتاق من
با دیدن لبخند کمرنگش عصبی تر گفتم : ببند نیشتو وگرنه من می.......
یا خداااااا....در رو پشت سرش بست و به طرفم حمله ور شد، جیغ خفه ای کشیدم و پشت چهار پایه سنگر گرفتم
--تو الان چه گهی خوردی ؟! دختره ی ابله اگر جرات داری بیا بیرون تا بهت بفهمونم کی فضوله و نیششو باید ببنده
--اولا مودب باش و اونو خودت خوردی ، دوما جراتشو دارم خوبم دارم تو هم بهتره بری بیرون تا جیغ نزدم
خواست به طرفم حمله کنه که در اتاق باز شد و ویدا ظاهر ، اوففف یکبار هم دیو نجات پیدا شد ( حسوووود این که بیشتر شبیه فرشته هاست تا دیوا....ظاهرشو که نگفتم باطنش منظورم بود ...اِاِاِ ارغی تو که هیچوقت پیش داوری نمیکردی؟...خب چکار کنم هر چی خصلت بده تو این چند وقت در من نمود پیدا کرده اینم روووش )
--حسامممم تو اینجا چکار میکنی؟
حسام نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : هیچی عزیزم اومدم بااین دختره اتمام حجت کنم تو کار ما دخالت نکنه
ایششش پسره ی زن ذلیل بچه ننه
--نیازی نیس خودم دمشو قیچی کردم عزیزم ، اونم اینقدری باهوش هست پا رو دم ما نزاره
--اگه دم شما هرز باشه و زیر دست و پای من بدون شک له هم میشه پس بهتره برای دم خودت فکری کنی خانم، الانم از اتاق من برید بیرون تا به کارام برسم
ویدا با بغض گفت : حساممم نمیخوای چیزی بهش بگی
--دفعه ی آخری باشه که با خانم من اینطوری حرف میزنی متوجه شدی ؟! تو هم خودتو ناراحت نکن خانمم بیشتر از این ازش انتظار نمیره بهتره ما هم بریم پیش مادر باهامون کار داشت
سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما دلم نمیخواست سرم رو بیارم بالا ...از خودم بدم اومد چرا جواب او رو هم ندادم، با بسته شدن در قطره ای از چشمم چکید ولی زود پاکش کردم و رفتم بالا تا کارمو تموم کنم ...آره اینطوری کمتر به اونا فکر میکردم اما نمیدونم چرا این قطره ها بازم می اومدن...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 58
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 1,709
  • بازدید کلی : 165,019
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف