loading...
❤ رمــانـی ها ❤
میشــــا بازدید : 1169 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (1)
خاتون که تعجب ما دو تا رو دید گفت : ببندید اون غارای دهشتناک رو...نکنه انتظار داشتی از این موضوع بی خبر باشم
صدف پرسید : اما آخه شما از کجا متوجه شدید؟
--از آقای آریا
--حسام
--نه پدرش
روی مبل مقابل خاتون نشستم و پرسیدم : یعنی شما راجع من از آقای آریا پرس و جو کردید؟!
--نه آی کیو ..موقع مبلمان کردن خونه ات ایشونو دیدم وخودش گفت قراره عروسش اینجا ساکن بشه ...ضمنا تو فکر نکردی چرا من از اینکه تنها زندگی میکنی کنجکاوی نمیکنم؟!
اوفف دو ساعت هم نیس کنار صدف نشسته حرف زدنش هم عوض شد( آی کیو )یعنی من عاشق حرفیدن خاتونم، حالا می فهمم چرا روز اولی گفت که هر موقع دوست داشتم از خودم بگم...باید میفهمیدم تا چه حد از من میدونه که صدف فضولتر از من پرسید : خب خاتونی این آقا مهرداد به شما چیا گفته
خاتون رو به من : ناراحت نمیشی مادر؟
کمی دلهره داشتم شاید نمی خواستم از همه چیز با خبر باشد اما ..: نه راحت باشید خاتون
--خب تا اینجا میدونم که زن اول همین آقای مهندسی و چون بچه ات نمیشه خودت از شوهرت خواستی مجدد ازدواج کنه، این کارت ارزش زیادی داره اما مادر جان اینطور که من فهمیدم مدت زیادی هم نیست که ازدواج کردید حداقل میذاشتی چند سالی بگذره شاید خدا خواست و بچه دار شدید.
من و صدف که فقط نگاهامون رد و بدل میشد مونده بودم این دروغ رو چطور سر هم کردند...خلاصه تا بعد از شام سیل نصیحتهای خاتون روان بود و همه هم در باب آداب همسرداری و حفظ همسر و عدم میدان دادن به رقیب، غافل از اینکه وارد میدان نشده اوت شدم ...به خاطر لحن شیرین و امروزی خاتون و کل کل با صدف دل درد گرفتیم، البته آخر شب صدف هم بی نصیب نموند و به خاطر اینکه قرار بود شب را کنارم بماند مورد سرزنش خاتون قرار گرفت واسه اینکه شاید همسر بیچاره ی من بخواهد شب را کنار زنش باشد ، صدف هم چون از اصل قضایا با خبر بود دلخور نشد و با گفتن چشم خاتونی تکرار نمیشه ، قائله رو ختم داد.
آنروز را ترجیح دادم از پله ها استفاده کنم ، در پاگرد دوم بودم که صدای کوبیدن محکم در و متعاقب آن باز شدن مجدد در آمد و : بهتره این رو تو گوشِت فرو کنی که من یکی منت کشی تو کارم نیس
--منم منتظر توئه از خود راضی نیستم اقا.و صدای پاشنه های کفشی که دور تر میشد.خوب شد که پنهان شدم اصلا دلم نمیخواست ببینمشان، از نرده ها خم شدم تا ببینم کسی نیست که صدای گوشی ای که چند روز پیش خریده بودم بلند شد، به دنبال آن توی کیفم میگشتم که زودتر صداش رو خفه کنم که چشمم خورد به یک جفت صندل اشنا که مربوط به صاحب صدای دقایق قبل بود، آرام چشمام رو دوختم به چشمای ریز شده اش و آب دهانم رابا کمترین صدا فرو دادم و سلام کردم (اَه ه ه سعی کردم نفهمه هول کردم اما این سلامی که من هیچ وقت بهش نمیکردم همه چیزو لو داد)
--بهت یاد ندادندفالگوش ایستادن کار درستی نیست؟
--کی گفته من داشتم شما رو میدیدم!؟
--خب پس نگاه هم میکردی
اوففف یه سوتی دیگه وباز هم این گوشی من زنگ خورد ای بر خروس بی محل ...
محکم گفت : جواب بده
کلید اتصال رو زدم و : بله !
--بله و زهر تو الان نباید سر قرار باشی؟
--شرمنده عزیزم نشد به موقع بیام ولی سعی میکنم خودمو برسونم
--اوه اوه چه مودب شدی اینکارا از تو بعیده راستشو بگو کسی کنارته
--بله
--حالا کی هست طرف ؟
--درسته چشم
--یعنی چی درسته میگم طرف مالی هم هست یا نه؟
--نمیدونم عزیزم دارم میام
--اَی کوفتت شه تنها خوری کنی
دیگه داشت کلافه ام میکرد سرم را چرخاندم و دستم را جلوی گوشی و دهانم گرفتم و گفتم :خفه ، دارم برات و بلند خداحافظی کردم
به نرده های کنارش تکیه داده بود و موشکافانه به من نگاه میکرد، سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و هر چه زودتر از تیر نگاهش خارج بشم
--من باید برم جایی فعلا.
دو پله را پایین نیامده به سمت بالا مایل شدم
--کجا؟؟
--آی دستم چکار میکنی
--جوابمو بده
--چرا باید به شما جواب بدم؟
--چرا نباید جواب بدی
دیگه داشت پررو میشد، دستم را با زور کشیدم که اگه نرده ها رو نگرفته بودم افتادنم حتمی بود آخه سفت چسبیده بود به این دست بدبخت من.سریع جواب دادم : برای اینکه به شما ربطی نداره تومسایل من دخالت کنی
لبش رو به بالا کج شد و گفت : خب آره حق با توئه به من ربطی نداره اما نمیدونم تو چرا مدام تو مسائل من دخالت میکنی، یکبار با وسط کشیدن بابا که نمیدونم چکار کردی این همه هوای تو رو داره و یا مثل الان که فالگوش ایستادی
--ببین جناب اولا اونقدرا برای من مهم نیستی که از طریق پدرتون وارد بشم و دوما من فالگوش نایستاده بودم این مشکل شماست که بحثاتونو بیرون از چهاردیواریتون می برید وسوما صداتون اونقدر بلند بود که همه بشنوند
--خوبه از آخرین باری که دیدمت زبونت بلند تر شده
--نمیدونستم از اداره امار اومدی وگرنه بدون این همه بحث اندازه واقعی اش رو بهت میدادم
فهمیدم حسابی عصبی اش کردم بازویم را محکم فشرد که نفسم برای لحظه ای قطع شد ..خواست جوابمو بده که : به به ببین کیا اینجان کبوترای عاشق
جانن ..کبوتر ..من ..اییننن...خدا نصیب نکنه اما جدای از حرف خنده دارش فرشته ی نجاتم شد حسابی . ای قدماتو گُل بریزم خاتونی، زودتر از من سلام داد و متعاقب او منم سلام دادم،
--میبینم که غیر از من کسای دیگه هم هوس کردند از پله استفاده کنن
ای خدا میبینی شانس طلایی منو، حالا یکبار خواستیم از پله استفاده کنیم همه پله گردی شون گل کرد...
--میخواستید برید بالا مزاحم نباشم
--نه خواهش میکنم خانوم ملکی ، بله داشتیم میرفتیم بالا
وای خدا من و این همه خوشبختی تو یک ساعت محاله...قلبم از کار نیفته خیلیه
--چرا ایستادی مادر بریم بالا تا شوهرت هم بیاد
--..........
--وا چرا اینجوری نگاه میکنی رفت در اون یکی ساختمونو ببنده گفت زودی میاد
غلط نکنم این خاتون هم هوو داشته که اینقدر ریلکس با این موضوع کنار میاد باید سر فرصت ازش بپرسم، اینم که عینهو جت اومد
--ارغی جان در رو باز نمیکنی؟
ارغی و کوفت چه چای نخورده پسر خاله شد، بار اول هم نمیتونه درست اسممو بگه من که میدونم واسه حرصی کردن منه...خاتون آرام کنار گوشم زمزمه کرد : حالا وقتشه نصیحتهامو اجرا کنی ببینم چند مرده حلاجی
خدایا قلب من ضعیفه ها ، بابا جان خودم این رفته صورتشو جراحی پلاستیک کرده که مسن نشون بده ، این که از صدف هم ...اوففف.
خاتون که ظاهرا با دیدن صورت غرق تعجب من خیالش از حرف شنوی ام راحت نشده بود با اولین تعارف جناب حسام اومد داخل و رفت طرف راحتی های ته سالن .
نفسمو با حرص بیرون دادمو و زیر لب گفتم : یکی نیس بگه خودت اضافه ای اونوقت مهمون دعوت میکنه
--شنیدم چی گفتی سخت نگیر ........و خودش هم به همون سمت رفت .خواستم برم سمت آشپزخانه که با صدای خاتون متوقف شدم
--نیازی نیست چیزی بیاری برو لباساتو عوض کن و بیا جناب مهندس زحمت یه لیوان آب رو میکشه
راه رفته را برگشتم که بلند شد و وقتی بهم رسید لبخند بدجنسانه ای زد و گفت : آره عزیزم شما برو لباساتو عوض کن من آب میارم
بی توجه به لبخندش رفتم تو اتاق و اولین کاری که کردم این بود که با صدف تماس گرفتم و قرار رو کنسل کردم و بابت اون هم کلی فحش نوش جان کردم.
پلیور گشاد و بلندی همراه با ساپورت کلفتی پوشیدم و بعد از سر کردن شال از اتاق خارج شدم ، اون دوتا گرم صحبت بودند ، به حال خودشان گذاشتم و به آشپزخانه رفتم قهوه جوش و کتری رو به برق زدم و جا میوه ای رو به سالن بردم و کنار خاتون نشستم.
--بفرمایید خاتون جان میل کنید ...
--مرسی عزیزم زحمت کشیدی ...وامادر تو چرا شال سر کردی از من خجالت میکی یا از شوهرت؟
مانده بودم که چه جواب دهم که نامردی نکرد و گفت: دست رو دلم نزارید خاتون خانم ، این همسر بنده همیشه منو از دیدن موهایش بی نصیب میزاره
با دهانی باز و چشمانی باز تر به طرف او برگشتم که برق چشمان سیاهش از همیشه بیشتر شده بود خاتون هم زحمتش رو کشید و با در آوردن شالم دوباره نصیحتهاش رو از سر گرفت و نیش حسام هم بازتر...آخر ر هم مرا روانه ی اتاق کرد تا با موهای باز کرده و رنگ و لعاب نزد همسرم برگردم ...وای اگه جا داشت خاتون رو همراه اون موز مار مینداختم بیرون اما حیف که خاطرش برام مثل یک خاله ی مهربان عزیز بود و این کاراش هم برای این بود که من با وجود ویدا از چشم شوهرم نیفتم. فقط موهایم را شانه کردم وبا کلی خجالت و ناسزاگویی به حسام از اتاق خارج شدم ، خاتون در حال خداحافظی بود با دیدن من لبخندی زد و رو به حسام گفت جناب مهندس امیدوارم قدر این دختر گل رو بدونی و اذیتش نکنی
لبخندی زد و : مطمئن باشید که میدونم
آره جون خودت خیلیییی...از چشمی داشتم بسته شدن درب واحد خاتونو نگاه میکردم که کنار گوشم گفت : کلا عادت داری به این کارا نه؟؟
زل زدم به چشمانش و گفتم : واسه بیرون کردن شما لازم بود
یکی از ابروهاشو بالا کرد و گفت : اونوقت چرا؟
--چرا چی؟
--چرا باید منو کنی بیرون
--واسه اینکه خاتون رفته و شما هم قرار نیس نقشتو ادامه بدی
--کی گفته که من داشتم نقش بازی می کردم
--ببین جناب لطف کن برو برای زنت ادای شوهرا رو درآر من نیازی به این کارا ندارم
سرش رو کج کرد و بعد از اسکن کردن هیکلم روی موهام توقف کرد و : موهات زیادی بلند نیست؟
--اوفف ...نزاشتی به قرارم برسم پس بزار استراحت کنم
وقتی دیدم پرو پرو داره نگام میکنه از کنارش رد شدم و گفتم در رو هم پشت سرت ببند
و بلافاصله :آخ سرم ..چکار میکنی روانی؟
همانطور که موهایم رو در چنگ داشت به سمتم اومد و دوباره کنار گوشم زمزمه کرد :
اینو بدون که اگه بابا ازم خواسته نقش شوهرتو بازی کنم خواسته تو این خونه هم رفت و آمد داشته باشم پس باید به حضور من عادت کنی ...فهمیدی جوجه زشت.
لبم را گاز گرفتم و در جواب گفتم : اولا زشت خودتی و اون زن زشت تر از خودت شرک ، دوما تا من نخوام تو نمیتونی بیای اینجا و این آخرین باریه که راهت میدم و سوما..
گوشم را آرام به دندان گرفت و در همان حال گفت : خواهیم دید خانم حسود ...و فشار بیشتری به دندانهایش آورد که آخم را بلند کرد .وسپس اضافه کرد : اینقدر هم برای من اولا دوما نکن جوجه.
بالاخره از در خارج شد و ناسزاگویی من به او آغاز ،پسره ی گستاخ تا گوش منو از جا نکنه ول کن نیس، اِ اِ اِ به من میگه حسود..هه حسود! آخه به کی حسودی کنم ؟برای چی حسودی؟فکر کرده زنش خیلی قشنگه ؟زنش....مگه من زنش نبودم پس چرا به من میگه زشت ...یعنی واقعا من برای او زشتم ...؟اینارو جلوی آیینه به خودم میگفتم ،به چهره ام دقیق شدم شاید در برابر ویدا به چشم نمی آمدم ولی نمی شد گفت قیافه ی معمولی دارم ، زیبایی من به اندازه ای بود که اطرافیانم را به تعریف وا دارم..موهای مشکی بلند که تا گودی کمرم میرسید و مادر عاشق آن بود و پدر هیچگاه اجازه نداد آنرا کوتاه کنم ...چشمانی درشت با مژگانی بلند و فر که صدف به چشم گاو تشبیه میکرد و پوستی روشن ، تنها چیزی که از چهره ام دوست نداشتم رنگ چشمان قهوه ایم بود که من از رنگ روشن خوشم می آمد...برای لحظه ای خودم را با ویدا مقایسه کردم وبه این نتیجه رسیدم که او بی نهایت زیبا بود و لوند، چشمان علی و لبهای قلوه ای که من همیشه دلم میخواست داشته باشم، دستی به لبهایم زدم قلوه ای نبود اما درشت و خوش فرم بود ولی باز هم در مقابل لبهای ویدا...پوففف نمیدونم چرا دارم خودم را با ویدا آن هم به خاطر یک کلمه ی اون پسره ی وحشی مقایسه میکنم ، اون که برای من ارزشی نداره چه برسه به حرفاش،با گفتن بی خیال دل از آیینه کندم.

ا زاینکه قراره خانواده ام بیان سر از پا نمیشناسم از وقتی که برگشتم افتادم به جون خونه تا در دید مامان تمیز و مرتب باشه وبعد از پخت غذا و دوش گرفتن داشتم توی کمد دنبال لباس گرم میگشتم که ....وای حسام رو چکار کنم ؟ بابا و مانی نمیدونند ما جدای از هم زندگی میکنیم اگر بیان و حسام نباشه یا متوجه بشن که او پایین زندگی میکنه تمام دروغهام بر ملا میشه...کلافه دستی توی موهام کشیدم و برای تمرکز بیشتر چشمام رو بستم ...خدایا چکار کنم ؟ اره بهترین راه همین بود باید باهاش صحبت کنم هر چند علاقه ای به همکلام شدن با او ندارم اما برای این دو روز مجبور بودم، سریع شماره ی آقا مهرداد رو گرفتم و با پیچیدن صداش در گوشی گفتم : سلام آقا جون
--سلام دختر خوب چطوری بابا
--مرسی شما خوبین
--ممنونم چه عجب یادی از ما کردی
--خجالتم ندین آقاجون
--دشمنت ، چیزی شده دخترم
--راستش شماره ی آقا حسام رو میخواستم
--آقا ...ببینم شما هنوز با هم ...باشه بابا یادداشت کن ، اگه مشکلی هست تعارف نکن
--نه مرسی بابت کاری شماره اشون رو لازم دارم
بعد از یاداشت شماره و خداحافظی با تردید شماره اش رو گرفتم.بعد از چند بوق صداش پیچید
--بله
معلومه خواب بوده که صداش خش داشت ، آخه الان موقع خوابه دیگه داره شب میشه
--نمیخوای حرف بزنی قطع کنم
مگه میدونه من کی ام؟و بلافاصله گفتم :سلام
--چی شده ؟
کلا ادب یُختی...خواستم یه چی بگم ادب شه اما دیدم فعلا کارم گیره
--میخواستم باهاتون حرف بزنم
--فکر میکنم داری همین کارو میکنی
--خب منظورم اینه که ....خب راستش اگه میشه حضوری
کمی مکث کرد و بعد : میای پایین ؟
--نه اگه ممکنه شما بیاین بالا
ای بابا این که قطع کرد نه جواب منو داد نه خداحافظی، مشکل داره شدید بنده خدا اون ویدایی که باهاش زندگی میکنه..داشتم تو ذهنم از خجالتش در می اومدم البته با شرمندگی از خدا که تقه ای به در خورد و بعد از اون صدای چرخیدن کلید...با چشایی که هر آن از حدقه در می اومد زل زده بودم به او که با لبخند کجی روبروم ایستاده بود .دهان باز شده ام رو بستم و گفتم : چه جوری اومدی تووو؟
کلیدی رو تو هوا تکان داد و گفت : با این
--اما کی به تو داد اصلا از کجا آوردیش...( این دوتاش که یه معنی میداد)
بیخیال حرف من رفت و روی راحتی نشست و پا روی پا انداخت و دوباره زل زد به من
این چرا اینطوری نگام میکنه ؟ نکنه نقشه ای داره؟
--نقشه ای ندارم فقط موندم تو این تفاوت فصولی که راه انداختی
گیج از حرفش نشستم رو مبل مقابلش و پرسیدم : منظور؟!
اشاره ای به من کرد ...واییییییییی خدا مرگم بده کاش یه گودالی اینجا بود خودمو خاک میکردم یا محو می شدم ...آبروم رفت ، نفهمیدم چطور بلند شدم و خودمو به اتاق رسوندم جلوی آینه ی قدی ایستادم و خودمو برانداز کردم لپهام سرخ شده بود از خجالت ، دختر خجالتی نبودم یا پوستم طوری نبود که در اثر خجالت تغییر رنگ بده اما الان جلوی این با این وضع واقعا آب شدم.فقط پلیوری که تا اواسط رانم بود به تن داشتم ، با تصور طرز نشستنم روبروی حسام بیشتر رنگ گرفتم چون مطمئن بودم لباس زیرم مشخص شده بود ...من بمیرم دیگه نمیرم جلوی این وای خدا چکار کنم ؟ (اَه کشتیمون حالا مگه چیه خوبه شوهرت دیده و محرمه اگه یکی دیگه بود باید عزا میگرفتی نه واسه شوهرت برو بابا )
صدای خنده اش که موقع فرارم بلند شد هنوز تو گوشم بود ..فوری ساپورتی پا کردم و روی تخت نشستم اینم از عوارض عجول بودنه اصلا اون واسه چی کلید داشت ؟ چطور به خودش اجازه داد بدون در زدن بیاد داخل ...دوباره تقه ای خورد به در و متعاقب اون صدای کنترل شده از خنده ی حسام : عزیزم نمیای بیرون
جانممم عزیزم! چه پررو زود پسر خاله شد.
--نمیخوای بیای استقبال میهمانات خانوم
فوری در را گشودم که با چشمان شیطونش قفل شد ، به پایین نگاه کردم و : میهمان؟
--مثل اینکه خانواده ات اومدن
--چییی؟ واقعا
و صدای سلام آجی امیر علی خورد به گوشم
--وای قربونت بشم من باقلوای من
--سلام آجی ارغوان
--سلام به روی ماهتون بیاین بغل من ببینم
و سفت آنها رو در آغوش کشیدم، یاد مانی و بابا افتادم ..از اونا جدا شدم و به سمت بابا و مانی دویدم و خودمو انداختم بغلشون ...بعد از کلی بوسه و قربان صدقه رفتن از هم جدا شدیم و اونارا دعوت به نشستن کردم و رفتم تا نوشیدنی گرم بیارم حسام کنار یخچال دست به سینه طوری ایستاده بود که در معرض دید نباشه
--چرا اینجا وایسادی ؟
--خوبه کارتو بگو باید برم
--آه یادم رفت بگم ...راستی کی در زدن که من متوجه نشدم
--خب حتما خانوم تو عالم رویا پردازی بودن که نشنیدن حالا حرفتو بزن باید برم
اینم که قرص برم خورده...
--راستش میخواستم بگم اگه میشه این چند روزی که مامانینا اینجا هستن تو ....تو ...
کلافه گفت : تو چی ؟
--اونا نمیدونند ازدواج کردی و ما از هم ....از هم جداییم واسه همین خواستم حرفی نزنی و وانمود کنی..
اوففف جون میدادم عزرائیل راحت تر بود
--خب؟!
--خب اینکه میخوام فکر کنند بهشون دروغ نگفتم
موشکافانه نگاهی انداخت و گفت : اونوقت چرا باید شریک دروغ توبشم.
حالا واسه من پاستوریزه شده
--بازم شنیدم چی گفتی
ای وای من چرا امروز بلند فکر میکنم؟
--اگه ممکنه قبول کن نمیخوام اونا بیشتر از این ناراحت بشن
--فکر نمیکنی این ناراحتی حقشونه؟
--درسته ولی اونا همین الان هم به اندازه ی شما ناراحتی دارن و شایدم بیشتر خصوصا بابا ولی .......برام سخت بود خواهش کنم اما بالاخره کردم، ولی او بدجنس تر از این حرفا گفت : اونوقت این وسط چی گیر من میاد؟
--یعنی چی؟
--دلم نمیخواد زندگی آروم من و ویدا دچار هنجار بشه
ایششش چقدر هم آروم انگاری عمه ی من بود دیروزدادشون کل ساختمونو گرفته بود . اینبار دیگه تو ذهنم بود این حرفا،
--من باید چکار کنم
کمی فکر کرد و مشکوکانه گفت : حاضری به مدت یکماه هر چی گفتم گوش کنی
--یکماه ...... امیر حسین جلوی در ظاهر شد و گفت آجی دستشویی کجاست ؟
زودتر از من حسام رفت طرفشو گفت بیا تا نشون بدم و منو تنها گذاشت منم فوری فنجونا رو چای ریختمو و بردم سالن .بعد از دقایقی حسام هم اومد و کناری نشست سکوت سنگینی که ایجاد شده بود رو با پرسیدن حال اقوام شکستم و با مامان همکلام شدم ولی حواسم بود که بابا و حسام هرکدام ساکت به تلویزیون زل زدن ، دوقلوها هم کنار هم پچ پچ میکردند.
طبق قراری که موقع کشیدن شام تو آشپزخانه با حسام گذاشتم باید بعد رفتن خانواده ام به مدت یکماه حرف آقا رو گوش کنم ، در این بین متوجه شدم ویدا خانوم هنوز در قهر به سر میبرند و نیستن به همین دلیل آقا مشکلی نداره ، شیطونه میگه بزن تو چشمش که اینه زندگی دور از هنجارتون آقا؟ ولی خودمو کنترل کردم که این دو سه روز رو باهاش مدارا کنم و کل کل نکنم. مامان اولین بار بود حسام رو میدید و نظرش این بود که جدای از رفتار سردی که داشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میرسید...و از عکسش که موقع عقد دیده بودم جذابتر بود ، مامان میگفت ستایش خانم حق داشت اونقدر شاکی باشه که پسر دسته گلش به این روز افتاد..نمیدونم مانی اگه بفهمه همین ستایش خانم با من چه رفتاری داشته و هزار بار بد و بیراه به اونا گفته بازم واسش دل می سوزوند؟ یا همین شازده پسری که سر دخترش هوو آورده!
فکرشو نمیکردم حسام با من راه بیاد و این دوروز طوری رفتار کنه که بابا اینا گمان کنند من خوشبختم اما متاسفانه درست روزی که قرار بود اونا بعد از ظهرش حرکت کنند همه چی نقش بر آب شد ، دو قلوها رو برده بودم پارک سر خیابان که وسایل بازی داشت تا کمی بازی کنند ، پدر هم رفته بود به یکی از دوستانش که تازگی به اهواز نقل مکان کرده بودند سر بزنه و فقط مادر خانه مانده بود تا نهار آماده کنه،با کلی انرژی حاصل از ذوق بچه ها در رو باز کردم و داخل شدم اما با دیدن او تنم یخ کرد، چشمان مانی بارانی بود و عسلی چشمان او کینه توزانه به من خیره بود ، سعی کردم بر دلشوره ام مسلط باشم و با لبخندی که گمان نکنم مشخص بود خوش آمد گفتم و اینکه : چی شده اومدی اینجا؟
چی شده اومدی اینجا؟
--فکر میکردم دختر عاقلی هستی که با اون همه حرفایی که منو ستایش زدیم دیگه نخوای واسه حسام تور پهن کنی اما دیدم نه ...آب نبوده و گرنه شناگر ماهری هستی
--بهتره مودب باشی و منظورتو واضح بگی . کی گفته من واسه ایشون تور پهن کردم؟
--پس اینکار تو چه معنی میده تا چشم منو دور دیدی کشوندیش خونه ات !؟
ظاهرا مامان همه چیزو فهمیده بود این از چشمای سرخ و نگاه ترحم آمیزش پیدا بود
--چیه کمبود شوهر داشتی یا..
نزاشتم حرفشو کامل کنه و با عصبانیت گفتم : حرف دهانت را بفهم من مثل بعضی ها دنبال شوهر مردم نیستم ..گیرم باشم به تو چه اون همسر من هم هست پس من هم حق دارم داشته باشمش.
از اینکه این حرفا رو میزدم بدم اومد اما واسه از رو بردن این زن لازم بود . سر پا ایستاد و یک قدم به من نزدیک شد
--گوش کن خانم کوچولو فکر نکن زرنگی و میتونی این وسط چیزی گیر بیاری مطمئن باش نمیزاریم ، در ضمن از دروغای رمانتیکی که به مادرت هم گفتی کاملا مشخصه،
--نه تو گوش کن فکر نکن تو زرنگی و با بختک شدن تو زندگیم میتونی کاری از پیش ببری و هوچی بازی در آری اگه نگران دروغای منی بهتره به زندگی آشفته ی خودت برسی.
نمیدونم این حرفا از کجا اومد اما جمله ی آخر رو یه دستی زده بودم که ظاهرا جواب داد چون عصبی همونطور که کیفشو از رو مبل بر میداشت یه مشت چرند دیگه هم گفت و از خونه خارج شد.......
تمام ماجراهای این چند وقت رو البته با حذفیات مختصر برای مادر تعریف کردم و او هم مدام اشک ریخت و گله گذاری از اینکه اونو غریبه انگاشتم و این همه درد رو درون خودم ریختم و اینکه چرا باید بار به این سنگینی را دختر ناز کرده اش بکشه ، اینکه چقدر از پدر بابت زندگی الان من دلگیر است ووووآنقدر گفت و گریه زاری کرد که آخر سر با آب قند حالش بهتر شد، برادر های عزیزمم که ساکت درون مبلی فرو رفته بودند و گریه های ما را نظاره میکردند، بیچاره مادر ..بیچاره برادرهایم...بیچاره خودممم آره خودم کاش مونده بودم خونه تا این اتفاق نیفته، کاش ویدا...نمی دانم چطور مطلع شده بود که حسام اینجا می آمده باز خوبه که فقط حدود 4 ساعت اینجا بود و به محض اطمینان از خواب بقیه به خانه اش بر میگشته...خدا رو شکر آنقدر عاقل بود که نخواهد از این موقعیت سواستفاده کند چون مطمئنا تحمل اینکه مثل رمانای همخونه ایی که خونده بودم با همچین موقعیتی به هم نزدیک بشویم رو نداشتم ،بالاخره دوروزی که به خوبی گذشته بود روز سوم ودر لحظه ی آخر خراب شد و آنها با دلی گرفته و چشمانی غمبار به خانه برگشتند ...چقدر برایم سخت بود دیدن شرمندگی بابا چیزی که من در زمان قبول جایگزینی دیه نمی خواستم در چهره اش ببینم اما اکنون به خاطر حماقت اون دختره ی کوته فکر بیش از هر زمانی هویدا بود خدا کنه مادر بیش از این به پدر بابت من سرکوفت نزند میدانم اینگونه نیست و خاطر بابا را میخواهد اما ...بعد از رفتن آنها اجازه دادم اشکهایم راه خود را پیدا کنند و صورتم خیس شود.
زمان زیادی گذشته بود که صدای در امد و متعاقب آن : کسی خونه نیست؟لامپها روشن شدند اما من همچنان به صفحه ی سیاه تی وی زل زده بودم وبه شباهت آن با زندگی نامعلومم فکر میکردم، سنگینی نگاهش را حس میکردم و نگرانی ای که در تُن صداش بود اما از او هم دلگیر بودم ...شاید کار اوبوده که ویدا از حضور خانواده ام مطلع شده و همه چیز را به مادر گفته بود و حتی توهین هم کرده بود چیزی که مادر در میان گله گذاریهایش به زبان آورده بود، شاید او میخواسته خوشی من و خانواده ام را زایل کند...وقتی تحمل نگاهش را از کف دادم به او خیره شدم تا از نگاهم بخواند چقدر از خودش ، از زنش ، از هر آنچه به او مربوط است متنفرم ..رنگ نگران چشمانش هم دلم را نرم نکرد شاید این هم جزء همان پوزخندها و تحقیر و توهینات بود. وقتی تکان خوردنم بیشتر شد به خودم آمدم و از جایم بر خاستم
--چی شده اتفاقی افتاده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
سردی لحنم را حس کرد : چیزی نیست برو خونه ات تا بیشتر از این اغفال نشدی
--درست حرف بزن ببینم چی میگی
این بار نیشخندی از جنس همان نیشخند های خودش زدم : باور کن برای من انقدری که زنت میپندارد خواستنی نیستی که سعی در تصاحب تو داشته باشم پس خودت به زنت بفهمان همچنان در مالکیت او هستی و خواهی بود.....راهم را به طرف اتاقم کج کردم که سد راهم شد و با اخم گفت : این چرندیات چیه میگی ؟ حالا که خرت از پل گذشت این حرفا رو میزنی..هه شاید میخوای از زیر اون یکماه قرارمون در بری که این ها رو سر هم بندی کردی ...از تو هم..
میان کلامش غریدم:من...من یاتو..تو که چشم نداشتی شادی منو کنار خونواده ام ببینی! من یا تو که روز آخری زهرشو ریخت فکر کردی نمیدونم چرا قبول کردی نقش بازی کنی؟!حالا میفهمم چرا اونروز گفتی ناراحتی حق اوناست ..حالا میفهمم که چرا با این همه تلاش پدر برای نزدیکی شما به هم اونقدر سرد برخورد میکردی ..فکر میکنی من نمیدونم که تو چشم دیدن بابا رو نداری و با این کارو فرستادن زنت میخواستی هم من رو هم اونا رو تحقیر کنی!؟یا نه شایدم قصدت از چشم اونا انداختن من بوداما کور خوندی من فقط نمیخواستم اونا تو غم من شریک بشن و شاهد پس دادن تاوان چند برابر دخترشون باشن..برات متاسفم اما اینو بدون که یه روز حقم رو ازت میگیرم هم تو هم اون زنِ...
بازوهام رو بین دستان قدرتمندش فشرد و با لحنی خشمگین تر از من میون کلامم پرید:

بازوهام رو بین دستان قدرتمندش فشرد و با لحنی خشمگین تر از من میون کلامم پرید:
--چیه همینطور یکریز حرف میزنی و هرچی دلت میخواد می گی ..هیچ معلومه این چرندیات چیه که میگی؟..من کی خوشی تو رو بهم زدم؟کی خواستم از چشم اونا بیفتی ؟ چکار به ویدا داری چرا پای اونو وسط میکشی؟ چرا واضح حرفاتو نمیزنی؟!
هوووف نفس عمیقی کشیدم و خلاصه وار از اومدن ویدا و توهیناتی که به مادر و بعد از آن به من داشت گفتم ، بر خلاف تصورم چهره در هم کردو بی حرف به طرف در رفت و ثانیه ای بعد صدای بسته شدن درب خانه...یعنی از آمدن ویدا بی خبر بوده؟یعنی الان رفت که با او دعوا کند؟ نه..فکر نمیکنم به خاطر من با عزیز کرده اشون دعوا کنه...شاید این چهره در هم کردن هم برای ..فرض کردن من بوده؟!آه ه ه چقدر ذهنم مسموم شده و نمیتونم مثبت اندیشی کنم.دلم میخواست با ویدا دعوا کنه تا دیگه به خودش اجازه ی بی احترامی تو خونه ی خودم رو نده اما...لب گزیدم ، نه من کسی نبودم که از دعوای زن و شوهری شاد شوم یا دلیلی برای بحث اونها و بهانه ای دیگر در دست ویدا.
چند روزی از اون ماجرا گذشته بود که آقا مهرداد تماس گرفت و ازم خواست به منزل آنها بروم، از رفتن سر باز زدم اما اصرار کرد که باید بروم و کار مهمی دارد که باید در جمع زده شود، کمی دلشوره داشتم اما از بابت آقا مهرداد خیالم راحت بود و تنها مشکلم دیدن دوباره ی خانم بود، بالاخره با اکراه لباسی پوشیدم که سعی کردم با وجود سادگی مرتب به نظر برسم ، چادرم را روی سر مرتب کردم و بعد از نگاهی دیگر به آیینه از خانه خارج شدم.همانطور که حدس میردم تنها افرادی که از حضورم استقبال کردند آقا رضا در حیاط و اکرم کنار در ورودی بودند که انهم به خاطر دور بودن از دید خانم بود و سپس اقا مهرداد بقیه هم طبق معمول بی هیچ جوابی روی مبل نشسته بودند ، روی مبل تکنفره ای نشسته بودم و منتظر چشم به گلهای قالی دوختم، ویدا کنار حسام و چسبیده به او نشسته بودو خانم هم سمت دیگر ویدا روی مبل دو نفره .هنوز همان نگاه کینه توز را به من داشت بعداز اینکه اکرم پذیرایی کرد و سالن را ترک کرد آقا مهرداد به حرف در امد
--خواستم اینجا جمع شیم که در مورد برخی مسائل حرف بزنیم که مربوط میشه به شما سه نفر ( منظورش من و حسام و ویدا بود) اول از تو شروع میکنم حسام جان، مطمئنا میدونی که این دوتا دختر گلی که اینجا هستند همسر تواند و همونقدر که نسبت به ویدا مسولیت داری باید نسبت به ارغوان هم داشته باشی اینا رو قبلا همبارها بهت گفتم اما مثل اینکه زیاد جدی نگرفتی و با پیش اومدن اتفاق چند روز پیش خواستم در جمع این مطلب روشن بشه تا ویدا جان هم مطلع باشه و دیگه اون بحثا پیش نیاد ( معلوم نیس چی شده که تا اینجا هم رسیده بوده دوباره گوش تیز کردم ببینم این مقدمه چینی بابت چیه ) بنابراین الان که خودت تصمیم درستی نمیگیری مجبورم خودم اقدام کنم و برنامه ای رو که همه مردای چند زنه اجرا میکنند برات بریزم
--منظورت چیه مهرداد؟
خانم با دلهره ای که در صداش مشهود بود این سوال رو پرسید
--تو چی حسام متوجه شدی؟
تکان سرش نشان از توجه بود اما من مونده بودم منظورش چیه ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه ی دوستای رمانی!!!!امیدوارم از وب و رمانا لذت ببرین!!منبع بیشتر رمانا از سایت نودوهشتیا،رمان خانه،رمان دوستان و.... هستش!!گفتم بدونین!!!راستی عکسای بعضی از شخصیتای رمانا اگه پیدا کردم براتون میذام!!!یه سری چیزا درباره ی رمانا بدونین برین قسمت اطلاع رسانی!!!!خوب دیگه برین سر وقت رمانا!!!!! درضمن کسایی که کپی میکنین بی زحمت با ذکر منبع باشه!!.. رمان هاي اين وبلاگ نوشته ي كاربران عزيز سايت نودوهـــشتيا است. وهمين جا از همشون تشكرميكنم.... به خاطر اينكه شما از ماخبر داشته باشيد بهتره همه ايميل منو داشته باشيد.... elahenaz567@yahoo.com حرف و گفته يا سوالي بود درخدمتم.... مدیریت :faeze(بارانــــ)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره این جا؟
    چرا نظر نمیدین؟؟
    دختری یا پسر؟؟
    سن خواننده های وب؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 34
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 97
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 118
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 163
  • بازدید ماه : 135
  • بازدید سال : 1,814
  • بازدید کلی : 165,124
  • کدهای اختصاصی
    Online User ماهان سورف